ارمغان زمان فشمی در ضمیمه جامعه امروز روزنامه اطلاعات نوشت: قبلترها زمین زیاد بود و آدم، کم. هرکس میتوانست هرجا دلش میخواست خانه بسازد و حیاط وسیع و دلباز داشته باشد. بعدتر، آدم زیاد شد و زمین کم آمد. مهندسان برای حل مشکل به ساختن خانههای چندطبقه رو آوردند، بلندتر و بلندتر، تاجایی که امروز، آپارتمان و آسمانخراش، الگوی ساخت و ساز در شهرهای بزرگ دنیاست.
آپارتمان از لحاظ فیزیکی، آدمها را به هم نزدیکتر کرد، خانهها کوچک و کوچکتر شدند و به همدیگر چسبیدند. دیوارها نازک و نازکتر میشد و حرفهای همسایه، مثل پیام بازرگانی وسط حرفهای خانوادگی به گوش میرسید. اما خود آدمها از هم دور و دورتر شدند. آپارتمان، پیوندهای انسانی را قوی نکرد، بلکه به انزوای هرچه بیشتر انسان معاصر منجر شد.
در آسمانخراشهای شهر، کسی همسایههایش را نمیشناسد. حال کسی برای دیگران مهم نیست؛ حتی شاید بمیری و کسی متوجه نشود. در ساختمانهای کوچکتر، اگر هم ارتباطی بین همسایهها باشد، برای پرداخت حق شارژ و سروسامان دادن به قسمتهای مشاع است.
کسی چه میداند وقتی از دور به سوسوی چراغ خانههای یک شهر نگاه میکند، پشت سوسوی هرکدامشان چه ماجرایی در جریان است؟ هر کس درگیر چه مشکلات و دلخوش به چه امیدهایی است؟
عجیب است که هرچه شهر بزرگتر میشود، تنهایی آدمهایش عمیقتر میشود و هرچه ساختمانها بلندتر میشود، سایه حضور ساکنانش کوتاهتر. در گذشته نهچندان دور، اعضای هر خانواده در هر مناسبتی دور هم جمع میشدند و دیدار تازه میکردند.
همسایهها کمکم مثل خانواده همدیگر میشدند، اگر به چیزی نیاز پیدا میکردند اول به در خانه همسایه میرفتند ببینند او آن چیز را ندارد؟ حالا اما خواهر و برادر و پدر و مادر و فرزند از هم دور میشوند و دور میمانند، چه برسد به همسایهها!
دلم از شهر و ساختمانها و آسمان خاکستریاش گرفته است. دلم یک کلبه چوبی و یک شالیزار میخواهد، شاید هم یک باغ میوه و یک خانهباغ. جایی که فاصلهاش تا خانه همسایه زیاد باشد اما عصر به عصر، سبد میوه را پر کنم و سفرهام را زیر بغل بزنم و به خانهشان بروم تا مهربانیهایمان را با هم قسمت کنیم.