جلال رفيع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
بعضی، از دو طرف میخورند. بعضی دیگر هم از هر دو طرف. اما تفاوتش در این است که اعضای گروه اول حلوا میخورند و اعضای گروه دوم چماق!
فردوسی از گروه دوم بود. از هر دو طرف خورد، اما چوب. او از یکسوی چوب کسانی را خورد که شاهنامه را بیشتر شهادتنامهای دیدند در ستایش شرف و شعور و پهلوانی و دادگستری و آدمیّت و رادی و مردی، تا در ستایش شاهان متعصّب و مهاجم و مغروری مانند سلطان محمود غزنوی.
و از سوی دیگر، چوب کسانی را خورد که میگفتند شاهنامه بیشتر تملّقنامهای است برای سلاطین و طواغیت و ظلمه.
شاهنامه اگر همان بود که سلطان محمود میخواست، پس چرا از آن استقبال نکرد؟ یا اگر استقبال کرد، چرا به تلخی و تندی بدرقه کرد؟ صاحب کتاب معروف تاریخ سیستان گزارش داده است که:
«محمود گفت اندر سپاه من هزار مرد چون رستم است. فردوسی گفت زندگانی بر خداوند درازباد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد؟ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. محمود، وزیر را گفت این مردک [!؟] مرا به تعریض دروغزن خواند.
وزیر گفت بباید کشت! فردوسی دلآزرده یکسر به هرات رفت و در خانۀ اسماعیل وراق (پدر رازقی شاعر) ماند. مأموران محمود به دنبالش تا طوس رفتند و نیافتند.»
همین حکایت را صاحب کتاب معروف دیگر یعنی «چهار مقاله» با نثر جالب و جاذب قرن ششم هجری چنین روایت کرده است:
«[قبل یا بعد از جلسۀ گفت وگوی سلطان محمود و فردوسی دربارۀ رستم؟] محمود با آن جماعت [مشاوران دربار!] تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند پنجاه هزار درهم، و این خود بسیار باشد، که او مردی رافضی است و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت:
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تند باد
یکی پهن کشتی بهسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبیّ و وصی
بر این زادم و هم بر این بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبیّ و علی گیر جای
و سلطان محمود، مردی متعصب بود. در او این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله، بیست هزار درهم به فردوسی رسید. به غایت رنجور شد و به گرمابه رفت و برآمد. فقّاعی بخورد و آن سیم میان حمّامی و فقّاعی قِسم فرمود.
سیاستِ محمود بدانست، به شب از غزنین برفت. و به هری به دکان اسمعیل وراق، پدر ازرقی، فرود آمد. و شش ماه در خانۀ او متواری بود، تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند. و چون فردوسی ایمن شد، از هری روی به طوس نهاد.»
ممکن است نوع یا نحوۀ روایتها مختلف و مخالف باشد، اما آنچه از ورای همۀ گزارشها میتوان دریافت، همین است که سلطان محمود غزنوی و حکیم ابوالقاسم فردوسی، نه دست در دست بلکه روی در روی قرار گرفتهاند.
زبان فردوسی در طرح و شرح حکایت رستم، چنان است که محمود احساس حقارت کرد. چنین استنباط کرد که شاهنامه «حدیث رقیب» است، حدیث دیگران است.
شاید، بلکه به احتمال قریب به یقین، از فردوسی انتظار داشته است که شاهنامهاش طرح و شرح نام و نشان و نیروی مادّی و معنوی سلطان غزنوی باشد. طبع و طبیعت انسان مستبد، همین انتظار را اقتضا میکند.
میبایست پهلوان پیروز شاهنامه و نماد ملت ایران و نمایندۀ برخوردار از قدرت الهی و آسمانی، نامش محمود میبود، نه رستم. میبایست همۀ شاهنامۀ فردوسی یا لااقل بخش بزرگترش حکایت مشروح و روایت مبسوطی میبود از دلیریها و لشکرکشیها و فتوحات سلطان محمود غزنوی.
آدم مستبدّی مثل سلطان محمود ـ که البته شاید اقتضای زمین و زمان هم در آن روزگار همین بوده است ـ فقط از کسی نمیرنجید که مستقیماً به او پرخاش کرده باشد، بلکه او از کسی هم که تمام شاهنامه را یا قسمت اعظمش را به دیگران، به رقیبان، به غَزویانِ غیرِغزنویان و بهطور کلّی به زمان و مکانی اختصاص داده است که غیر از زمان و مکانِ مطلوبِ محمود است، بهشدت میرنجید.
رنجش سلطان استبداد، در اینجا با رنجش آدمهای معمول، تفاوت اساسی دارد. رنجش سلطان، صدور فرمان قتل است. و «وزیر نیز گفت: بباید کشت»... جانمیجان!
سلطان از وزیر بهتر و وزیر از سلطان بهتر! و اینگونه است که به تعبیر عروضی سمرقندی، «طالبانِ» محمود، برای دستگیری یا کشتن فردوسی، تا توس تاختند ولی او را نیافتند. چون یکسر به هری (هرات) رفته بود.
اگر راست است که فردوسی واقعاً آن کلام را روی در روی سلطان غزنوی بر زبان آورده و نیز اگر درست است که صلۀ سلطان را به حمّامی و فقّاعی، یعنی به کیسهکش و آبجوفروش (ماءالشعیر فروشِ!) گرمابه بخشیده؛ پس باید گفت که نخستین ویژگی برجستۀ فردوسی و شاهنامهاش، رودررویی با سلاطین مستبدّی مانند سلطان محمود غزنوی بوده است.
در اینصورت، سرودن ابیاتی را که ستایشگر شاه غزنوی است، باید به علل و عوامل دیگری از قبیل ناگزیریِ گریزناپذیر ارجاع داد. همان ابیاتی که گفتهاند پس از چندی به ابیات جدیدی در هجو سلطان، تغییر هویت و تغییر جنسیت داد.
ویژگی برجستۀ دیگری که شاهنامه را به میدان آن مواجهۀ تلخ و تند کشاند، شهرت شیعی بودن فردوسی است. فردوسی، ضدّ اهل سنّت نبود، اما متأسفانه بسیاری از درباریان سلطان محمود که به نام اهل سنّت متمسّک بودند، گرایش ضدّ شیعی داشتند. آنها بودند که این بیت را به عنوان دلیل رفض فردوسی به دادگاه غزنویان ارائه کردند:
بر این زادم و هم بر این بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم!
رستم و حیدر در کلام فردوسی، نماد ملیّت و مذهب او بود(بدون آنکه معنایش لزوماً دشمنی با ملیّتها و مذهبهای دیگر باشد). و همین دو نماد، کار دستش داد. همان که سه قرن بعد در کلام مولوی هم تکرار شد:
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست!