سه‌شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۵:۱۷

چه کسی می‌شنود آواز دل لیلا را؟

چراغ سبز می‌شود. کامیون راه می‌افتد. صدایی از عمق آینه شنیده می‌شود. گویندۀ رادیوست. می‌گوید: «هموطنان جان، باور کنید روزهای زندگی شبیه هم نیستند. هر روزی یک رویداد بی‌همتاست...» کامیون دور می‌شود و صدای گوینده محو می‌شود. آمبولانس وارد می‌شود. نوزادی به دنیا می‌آید. عمویش می‌گوید: «اسمش را بگذاریم بهار».

چه کسی می‌شنود آواز دل لیلا را؟

محمد صالح علا در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: کامیون هیجده چرخ، بارش آینۀ بزرگی است. بزرگ در اندازۀ هستی. کامیون می‌گذرد و تصویر اشیای عالم در آن پیداست: بام‌ها، خانه‌ها، مغازه‌ها... همۀ عالم در حرکت است. کبوتری از بامی برمی‌خیزد، مردی در پیاده‌روی جاده قدیم شمیران نشسته، به درختی تکیه داده. جوانی در آرایشگاه به خودش خیره شده. آرایشگر به او می‌گوید: «صاف بنشین، سرتو صاف نگه‌دار.» مرد جوان سرش را صاف نگه می‌دارد اما دوباره خم شده به خودش خیره می‌شود. 

باد می‌وزد. کامیون می‌گذرد. آمبولانسی آژیرکشان راه باز می‌کند. پراید مشکی به دنبالش. کسی همین‌که شیشه را پایین می‌کشد، باد اشک‌هایش را می‌برد. کامیون پشت چراغ قرمز می‌ایستد. مرد دستفروش فریاد می‌زند: «چاقاله بادومه... گوجه سبزه... بهاره... چاقاله است... باقاله است... گوجه سبزه...»

چراغ سبز می‌شود. کامیون راه می‌افتد. صدایی از عمق آینه شنیده می‌شود. گویندۀ رادیوست. می‌گوید: «هموطنان جان، باور کنید روزهای زندگی شبیه هم نیستند. هر روزی یک رویداد بی‌همتاست...» کامیون دور می‌شود و صدای گوینده محو می‌شود. آمبولانس وارد می‌شود. نوزادی به دنیا می‌آید. عمویش می‌گوید: «اسمش را بگذاریم بهار».

دست مادری پنجره‌ای را باز می‌کند. باد می‌وزد. مادر به پچ‌پچ رو به آسمان می‌گوید لطفاً همه‌ی بچه‌ها را شفا بده. از داخل اتاق کودکی می‌پرسد: «هنوز هم درخت‌ها سبز می‌شوند؟» مادر همچنان که به آسمان نگاه می‌کند، می‌گوید: «بله... آسمان آبی است. درخت‌ها شکوفه کرده‌اند. روی شانه‌ی صنوبری گنجشکی به جوجه‌هایش غذا می‌دهد.» دختربچه می‌پرسد: «با دست‌هایش؟» مادر سر تکان می‌دهد. دختر می‌گوید:‌ «گنجشک‌ها که فقط دو پا دارند. ماهی که هیچ دست و پایی ندارد... چه جوری به بچه‌هاشان غذا می‌دهند؟» مادر عقب می‌رود. پرده را می‌کشد. باد می‌وزد.
کامیون از جلوی کافه‌ای می‌گذرد. مردی به مردی می‌گوید:‌  «من بر خلاف آنها آن دارایی‌ را دوست دارم که همیشه همراه دارنده‌اش باشد. مثل دارایی کارگرها، آموزگارها، پزشک‌ها، هنرمندها.»

کامیون موقتاً جلوی اتوشویی می‌ایستد. لباس‌های رنگی با آب و دانه‌های سفید شوینده در ماشین لباسشویی با هم می‌چرخند. شاید لباس‌های یک خانواده است. چون آستین پیراهن گلدار زنانه‌ای تلاش می‌کند آستین پیراهن کوچکی را بگیرد. شاید آستین مادری است می‌خواهد آستین فرزندش را بگیرد. لباس‌ها با هم می‌چرخند. کت مردانه‌ای دکمه‌ی باز پیراهن پسرش را می‌بندد. ماشین لباسشویی می‌چرخد. لکه‌های روی لباس‌ها محو می‌شوند.

کامیون راه می‌افتد. من در حال قدم زدن کنار رودخانه‌ی پرخروشی هستم. می‌خواهم خودم را به سرچشمه‌ی آن برسانم. بالا می‌روم به سرچشمه می‌رسم. چشم‌های خانومی سیاه پوشیده. ماتمی و مویه‌کنان است که لابه‌لای ناله‌هایش ترانه‌ای است. شاید ترجمه‌اش این باشد: آه چه کسی می‌شنود آواز دل لیلا را...

من راه آمده را باز می‌گردم. کامیون می‌رود. آینه می‌رود. بهار می‌رود. درخت‌ها می‌روند. رودخانه‌ها می‌رود. اما همچنان صدایی می‌‌آید مویه‌کنان که شاید ترجمه‌اش این باشد: چه کسی می‌شنود آواز دل لیلا را؟...

نویسنده :
محمد صالح علا
گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب