چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۰:۴۹

سکندر که جست و آب حیوان ندید

نظامی وقایع داستان پر آب و تاب اسکندر را آنچنان در جامه ی پند و موعظه و حکمت می تند که وقایع و ماجراها چشم ظاهر بین و عقل جزم اندیش آدمی را درگیر خود می کند و پندهای آن با گوشت و خونش همراه می شود.

هما شهرام بخت در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: داستان زندگی اسکندر مقدونی از عجایب داستانهایی است که ادیبان و شاعران زیادی را به هماوردی دعوت کرده تا درباره اش قلمفرسایی کنند و قلم این بزرگان در نگارش اسکندر نامه های منظوم و منثور بسیار به روی کاغذ حرکت کرده و از اسکندر چهره ی نوینی ساخته اند که نزد غربیان بیگانه است.

علت این امر بخاطر بازگردان های گوناگون از زندگینامه ی این فاتح بزرگ است که در طول تاریخ از وی نگاشته شده و برجای مانده است. ملت ها از همه دین و آیین گزافه های زیادی به اسکندر نسبت داده اند که ثمره اش پیدایش اسکندر نامه های مصری، یونانی، لاتین، سریانی، عبری، عربی، ایرانی، ترکی، حبشی، قبطی و نسخه های گوناگون اروپایی است.

متون تاریخی غرب بر آنند که او در سال 356 قبل از میلاد در مقدونیه، منطقه ای حاصلخیز در یونان، به دنیا آمد. پدرش فیلیپ نام داشت و او پس از پدر جانشین وی شد و سودای کشور گشایی اش سرزمین های زیادی را تحت انقیاد او درآورد.

اسکندر در طول حیات خود جهانی خلق کرد که از لحاظ سیاسی ناپایدار بود و از لحاظ فرهنگی آبستن فرهنگ جدیدی در شرق.(Stoneman, 1997, 1) علیرغم تصور عموم هیچ متن مکتوبی از او برجای نمانده و آنچه که به عنوان زندگینامه یا اسکندر نامه بدو منسوب گشته، داستان های فردی است که در قرن سوم میلادی از زندگینامه ی اسکندر که تا روزگار وی برجای مانده بود، به نگارش درآورد.

عمده اسکندر نامه های غربی و شرقی این روزگار بازمانده ی عجایب القصص همین شخص موسوم به کالیستنس دروغین اند. وی برآمده از مصر بود و دل در گروی یونانیت و هلنی مآبی داشت. این خصیصه اش باعث شد که او اسکندر را یونانی ای بداند که پیوند با مصریان داشت و به جای آنکه او را فرزند فیلیپ مقدونی معرفی کند، وی را فرزند آمون رع دانست.

ترجمه هایی از نوشتار او به لاتین دستمایه ی آفرینش اسکندر نامه های غربی (پس از آغاز مسیحیت) و شرقی (پس از اسلام) گردید. بواسطه ی همین ترجمان ها اسکندر مقدونی به داستانهای ایرانی راه یافت؛ یکبار از طریق ترجمه های سریانی و بار دیگر به مدد ترجمه های عربی. (دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل واژه ی اسکندر) علیرغم آنکه اسکندر در سنت زرتشتی بواسطه ی دستیازی به ایرانشهر و فرو نشاندن آتش آتشکده ها و نابودی آنها و سوزاندن اوستا و... گجستک و ملعون خوانده می شد، اسکندر نامه های فارسی مرتبه ی او را تا حد پیامبری بالا بردند و از او حکیمی خردمند برساختند.

نظامی یکی از ایرانیانی است که در خمسه خود کتابی مجزا و مفصل به اسکندر اختصاص داده و او را از جنبه ی دنیوی و اخروی بالا برده است و پادشاه و پیامبرش گردانیده است.

او اسکندر نامه ی خود را به دو بخش شرفنامه و اقبال نامه تقسیم می کند و در تألیف این دو بخش گاه راه دهقان طوس را در پیش می گیرد و با آنکه هنگام نگارش به شاهنامه نظر داشته گفته های فردوسی را مکرر نکرده و ناگفته‌هایش را جامه ی عمل پوشانیده است.

او در شرفنامه زندگینامه و احوالات فتوحات اسکندر فاتح و شرح کشورگشایی ها و سفرهای وی را به تصویر می کشد و او را در پی آب حیات می فرستد و در اقبال نامه با فیلسوفانی همچون ارسطو هم کلامش می کند. نظامی سعی کرده در نگارش اسکندر نامه اش از متونی همچون متون یهودی، نصرانی و پهلوی مدد بجوید و روایات و حکایاتی را گزینش کند که در نظرش موافق عقل بوده است.

ز تاریخها چون گرفتم قیاس

هم از نامه مرد ایزد شناس

در آن هر دو گفتار چستی نبود

گزافه سخن را درستی نبود 

نظامی در شرح به دنیا آمدن اسکندر به برخی از داستانهای رایج آن زمان در باب چگونگی مولود شدن اسکندر اشاره می کند و در نهایت قصه ای را برمی گزیند که با تاریخ امروزی مطابقت دارد. او اسکندر را پسر فیلقوس (فیلیپ) می شناساند و می گوید:

درست آن شد از گفته هر دیار

که از فیلقوس آمد آن شهریار.

او بعد از شرح وقایع بعد از تولد، اسکندر برساخته ی خود را به اقصی نقاط جهان آن روز می فرستد تا جهانگیری کند. این اسکندر گاه به پابوس کعبه می رود و گاه به البرز کوه. گاه پایش را به هندوستان می رساند و گاه به روسیه و چین سفر می کند و در این راه طُرفه عجایبی می بیند و طُرفه عجایبی خلق می کند که آب حیات و آیینه ی اسکندری از آن نمونه اند. در نزد ادبا و شعرای ایرانی آیینه ی اسکندر نیز همانند خودش عُجب گونه بوده است.

آنها در آثارشان به آیینه ی اسکندری جواز ورود دادند و از آن قصه ها و سمرها ساختند و آن را هم ردیف جام غیب نمای کیخسرو دانستند و قصه هایشان را بر سر زبان ها انداختند.  آیینه ساختن اسکندر بخشی از شرفنامه است که به شرح چگونگی ساختن آیینه ی بزرگ اسکندریه می پردازد. نظامی همانند شاعران و مورخان کهن بر این باور بود که اسکندر بر سر مناره ی بلند اسکندریه آیینه ای ساخت از آهن که به مناره ی اسکندریه معروف بود:

سرانجام کاهن درآمد به کار

پذیرنده شد گوهرش را نگار

چو پرداخت رسام آهنگرش

به صیقل فروزنده شد پیکرش

او در کتاب خویش فقط به پرداخته شدن آیینه بسنده کرده و درباره کاربرد آن سخنی نرانده است.

در حالیکه در عهود گذشته مورخین مسلمان زیادی داستان مناره اسکندریه را مکرر کرده اند و ساختمان آن را ساختمانی عریض و طویل دانستند که اتاق های کثیری داشت و هر که در آن وارد می شد، اگر راه نمی دانست، گم می شد.

آیینه بزرگی بر سر این مناره گماشته شده بود تا عکس کشتی های دوری که به شهر نزدیک می شدند، در آن دیده شود. (مسعودی، 47) در حالیکه تاریخ بیان می دارد که این عمارت را بطلمیوس دوم و نه اسکندر بنا کرده و بنا بر آنچه که از مکتوبات و سکه های شهر اسکندریه برجای مانده، مناره ی اسکندر نه یک آیینه عظیم برای بازتاباندن دور دستها بلکه فانوس عظیمی بود برای به ساحل رساندن کشتی ها و از یک آینه محدب عظیم برای بازتاباندن نور استفاده می کرد. 

از نغز گونه مطالبی که از قرون ماضی مار گونه خود را به خمسه ی نظامی رساند تا جامه ی عمل بپوشاند بر تن آرزوی محال آدمی، افسانه ی آب حیات است. در داستان افسانه ی آب حیات، اسکندر، بر طبق عادت معهودِ نظامی در خمسه اش، قصه ای می شنود از چشمه ای که هر که از آن خورد جاودانگی می یابد. سودای زندگی جاودان پادشاه را ترغیب می کند تا از مکان چشمه آگاه شود

ملک را ز تشویش آن گفتگوی

پدید آمد اندیشه جستجوی

و بر آن می شود در همراهی و همسفری با خضر به ظلمات سفر کند:

سکندر چو آهنگ ظلمات کرد

عنایت به ترک مهمات کرد

او روزها و شب ها ره می پیماید تا بدان محال ناممکن دست یابد که خود را در تاریکی از او پنهان کرده. اسکندر با سیاست های بسیار و تحمل دشواری های گوناگون به چشمه ی آب حیات می رسد ولی چشمه از او روی پنهان می کند و دوری می کند و همچنان در تاریکی پنهان می ماند:

چهل روز در جستن چشمه راند

بر او سایه نفکند و در سایه ماند.  

اسکندر غافل است از آنکه چشمه خود را از کسی پنهان می کند که طالب آن است و بر کسی آشکار می کند که طالب آن نیست

سکندر که جست آب حیوان ندید

نجسته به خضر آب حیوان رسید 

نظامی در سراییدن افسانه ی آب حیات داستانی را زنده کرده که قدمتی پنج هزار ساله دارد و موسوم به اسطوره ی گلیگمش است. این اسطوره که اصل آن سومری است و به زبان اکدی مکتوب گشته، داستان دلاوری های گیلگمش پادشاه اوروک است. گیلگمش انسانی است که مرگ یار غارش، انکیدو، او را به رنجش و هراس انداخته است و در پی یافتن بی مرگی است تا دراز مدت زندگانی کند.

سودای بی مرگی و مخلدی او را بر آن می دارد تا به اوت نَپیشتیم، حکیمی فرزانه که خدایان سومری به او جاودانگی عطا کرده بودند، متوسل شود. گیلگمش از اوت نپیشتیم جاودانگی طلب می کند. اوت نپیشتیم شرط می نهد که اگر گیلگمش در آزمونهایی که برایش مقرر کرده پیروز شود، سرّ مخلدی را بر او فاش کند ولی گیلگمش در هر آزمون شکست می خورد و اوت نپیشتیم برخلاف تمایلش راز را بر او فاش می کند و جایگاه گیاه بی مرگی را در دل آبهای مرگ معرفی می کند. گیلگمش دل به دل آب می زند و گیاه را می یابد ولی مار در خوردن بر او پیشی می گیرد و به جای او به جاودانگی می رسد و گیلگمش را همانند اسکندر محروم از حیات ابدی می کند.

نظامی وقایع داستان پر آب و تاب اسکندر را آنچنان در جامه ی پند و موعظه و حکمت می تند که وقایع و ماجراها چشم ظاهر بین و عقل جزم اندیش آدمی را درگیر خود می کند و پندهای آن با گوشت و خونش همراه می شود. او اسکندر نامه ی خود را با قرار دادن نغز گونه حکایات و طرفه روایات بر سر راه اسکندر ادامه می دهد که تماماً در این مختصر نمی گنجد و باید به همین اندک بسنده کرد. اسکندر نامه ی نظامی خود همان شگفتی هایی است که در ظلمات بر دیدگان اسکندر آشکار شدند و او یارای گفتن آن ها را نداشت:

شگفتی بسی دید شه در نهفت

که نتوان از آن ده یکی باز گفت

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب