شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲ - ۰۰:۳۹

جنگلی که غول داشت

وسط این جنگل یک روز یا یک شب، یک نی‌نی غول ازیک جایی پیدا شد. بچه بود. کوچک بود. خیلی کوچک. اندازه یک نی‌نی. اندازه یک نی‌نی غول. 

جاوید خوشخو در ضمیمه آفتاب مهتاب نوشت: غول قصه ما، نه  یک غول دریایی  بود  که  در دریا زندگی کند، نه یک غول آسمانی بود که در آسمان زندگی کند نه یک غول  بیابانی بود که  در بیابان زندگی کند. غول ما یک غول جنگلی بود که در جنگل زندگی می‌کرد. یعنی اولش زندگی نمی‌کرد. یعنی...

اصلاً اجازه بدهید همه چیز را ازاول بگویم.

یک جنگل بی شاخ و بی‌دم بود از این طرف تا این طرف. از آن طرف تا این طرف. با درخت‌های بلند بلند از این سر دنیا تا آن سر دنیا. از آن سر دنیا تا آن سر دنیا. درختهای سر به آسمان رسیده. خیلی بلند. خیلی خیلی بلند و خیلی خیلی خیلی...  

وسط این جنگل یک روز یا یک شب، یک نی‌نی غول ازیک جایی پیدا شد. بچه بود. کوچک بود. خیلی کوچک. اندازه یک نی‌نی. اندازه یک نی‌نی غول. 

جنگل دلش سوخت ونی‌نی غول را پیش خودش نگه داشت. چون نی‌نی غول جایی نداشت برود. کسی را نداشت. همان جا وسط جنگل، توی دل آن ماند و کم‌کم شد بچه غول و بچه غول هم کم‌کم  شد یک غول جوان و بعد شاخ درآورد و دم و توی جنگل ماند و ماندگار شد.

غول جنگلی خیلی زود مراقب و مواظب جنگل و درختها و گل ها و سبزه ها و همه حیواناتش شد. او به درختها و گل‌ها و سبزه‌ها آب می داد و از آن‌ها مراقبت می‌کرد و حواسش به همه چیز جنگل بود. چون حالا هم بزرگ شده بود هم قوی و هم باهوش.

جنگل هم کم‌کم  گوش به فرمان غول شده بود و غول جنگلی را دوست داشت و حرف‌هایش را گوش می‌داد. دیگر جنگل بی غول و غول بی جنگل را هیچ کس نمی‌توانست باورکند.

روزها همین طور گذشتند تا اینکه یک روز، آب رودخانه وسط جنگل کم شد. فردای آن روز آب کمتر شد  و پس فردا بازهم کمتر و کمتر و کمتر شد و بالاخره یک روز صبح وقتی همه بیدار شدند دیگر صدای آب  رودخانه را نشنیدند. رودخانه خشک شده بود و دیگر آب نداشت. خشک خشک. بی‌آب بی‌آب.

خیلی زودتر از هر زودی، شاخه‌ها و برگ‌های درخت‌ها خشک شدند و سبزه‌ها زرد شدند و وسط بهار جنگل پاییزی شد. جنگل تازه فهمیده بود آب چقدر به درد می‌خورد. غول هم  وسط  جنگل  نشسته  بود و نمی‌دانست باید چکار کند. 

فردای آن روز اولین چیزی که همه دیدند یک غول جنگلی آماده رفتن بود. غول خودش را آماده کرده بود و می‌خواست برود دنبال آب و آن را برگرداند. چطوری، از چه راهی و با چه  وسیله ای را نمی دانست! فقط می‌دانست که باید برود و رفت. او راه باریک آب رودخانه را که بود و نبود را در پیش گرفت و رفت.

از آن طرف توی جنگل ، یک روز و دو روز و چند روز گذشت و هیچ  خبری ازغول نشد. همه نگران شده بودند، بی خبر از اینکه غول هم خیلی حالش بد نبود و داشت کارهایی می کرد تا آب... و در این راه چیزهایی دید که ای کاش نمی‌دید. آدم ها درخت ها را بریده بودند و آن‌ها را قطع کرده بودند و به جایش ساختمان و آپارتمان و آسمان‌خراش ساخته بودند.

نه یکی و دوتا و سه تا ، چند تا چند تا. آب‌ها را هم حبس کرده بودند و برای خودشان استخر وحوض ساخته بودند.

غول جنگلی وقتی همه  این چیزها را  دید، ناراحت  وعصبانی شد و نعره کشید و به آب ها زد و آدم ها را ترساند تا دست از سر آب‌ها بردارند. اما خیلی زود پشیمان شد و آرام گرفت و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. فردای آن روز همه  در جنگل  با  صدای  آب رودخانه از خواب بیدار شدند. آب آمده بود اما غول نیامده بود. همه جنگل یک صدا غول را صدا زدند اما خبری نشد. هیچ خبری.

از آن روز به بعد  دیگر هیچ وقت آب رودخانه  قطع  نشد و غول جنگلی  هم  دیگر هیچ وقت برنگشت. شاید او یک آرزوی غولی کرده بود و... شاید هم... نه، همان بود! آرزوی غولی.

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب