جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: وطن مولانا اندیشة اوست.
چون ز دانش، موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز، او صورت بساخت
لقمه، تخم است و «بَر» ش اندیشهها
لقمه، بحر و گوهرش اندیشهها
فکر، آن باشد که بگشاید رهی
راه، آن باشد که پیش آید شهی
فکر راای جان به جای شخص دان
زانکه شخص از فکر دارد قدر و جانای برادر، تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشۀ تو، گلشنی
وَر بوَد خاری، تو هیمه گلخنی
مولوی «به عنوان شخص» میتواند به شهر یا شهرهای خاصّی و به قوم یا اقوام خاصّی وابسته باشد، امّا «به عنوان فکر» انصافاً جفاست اگر او را در قید و بند خاک و خون، محدود و محبوس کنیم. مولانای فکر، به همه زمانها و به همه مکانها تعلّق دارد.
محمد جلالالدین مولوی بلخی خراسانی ایرانی قونیّهای رومی، نقطۀ مبنایی و محوریِ دایرههای متحّدالمرکزی است که محیط و مشرف بر یکدیگرند. دایرۀ گستردهتر، انسان است و جهان. دایره دیگر، اسلام است و تمدن تاریخی اسلام. دایره دیگر، ایران است و تمدّن ایرانی. بر همین قیاس میتوان دوایر کوچکتر را هم برشمرد. اندیشه او و زبان او به حوزه تمدّن تاریخی اسلام و ایران تعلّق دارد.
البته زادگاه و پرورشگاه نخستینش، دایرۀ کوچک بلخ است و آنگاه آرامگاهش (به هر دو معنای قبل و بعد از مرگ)، دایرۀ کوچک دیگر یعنی قونیّه است. قونیّه نیز به نوبۀ خود روزی روزگاری در قلمرو رومیان و امپراتوری رم شرقی (بیزانس) نفس میکشیده و مولانای مقیم این قلمرو را «ملاّی روم» میخواندهاند.
شاید به همین دلیل است که جلالالدین محمّد ما و شما اخیراً در آمریکا با روادید رومی ظاهر شده است. لابد به زنان و مردان آمریکایی گفتهاند که ملاّی روم «از خودمان است»؛ یعنی رومی است و بالتّبع همرگ و همریشۀ تمدن غربی است!
انگار همه کس و همه جا حق دارند که مولانا را خودی بدانند، جز ایران که به قول برخی چنین حقّی ندارد. کاش کسانی دیگر این بار، سوریه را نیز تحریض و ترغیب میکردند که این کشور هم وارد معرکه شود و مولانای مرکز علمی دمشق را «سوری» بنامد!
البته این تابعیّت صوری را نه فقط سوریه بلکه روسیه هم میتواند ادعا کند. زیرا بلخ و بخارا و خوارزم در روزگاری نه چندان دور، از اقمار منظومۀ سیاسی و حکومتیِ شوروی سابق بودهاند.
نه، مولانای «اندیشه و اندیشیدن» را نمیتوان در حصار خاک و خون مهار کرد. او همان کسی است که حقیقت حال آدمی را در اندیشههایش جستجو میکند، نه در جسم و چشم و چهره و مقام و منصب و مال، و نه در مسکن و مدرک و ماشین و موبایل. یعنی همان ابزار و لوازمی که امروز برای بعضی از ما مردم، جایگزین اصول دین شده است و ارکان سازنده و پردازندهی هویّت و شخصیّت.
مولانای اندیشه و اندیشۀ مولانا با هیچ مرزی مهارشدنی نیست؛ از همه مرزهای ممنوعه عبور میکند. پیامش به آدمیزاد این است که اگر متفکّر و اهل اندیشیدن نباشی و اگر غنچههای فکر و فهم را در گلخانۀ مغز خویش شکوفا نکنی، چیزی نخواهی بود جز هیمه و هیزمی که حداکثر هنرش گردآورده شدن در گوشهای و سوخته شدن در گلخنی است.
مغز آدمی و جان انسان میتواند گلخانه باشد و میتواند گلخن باشد. «گلخن» همان «گلخانه»ای است که خشکیده، سوخته، سیاهی گرفته و «آه» از نهادش برآمده است. آه، همان دو حرفی است که گلخانه را به گلخن تبدیل میکند.
برخلاف این تصوّر که برخی از ما مولویخواهان، کم و بیش، او را ضدّ عقل و دشمن استدلال پنداشتهایم، سر تا پای مثنوی مولانا «تعقّل و استدلال» است. عارفان رند و هوشمند و آزادهای مانند مولوی، نه تنها ضدّ تعقّل و استدلال نبودهاند، بلکه هرگاه بر مسند تعلیم و درس آموزی مینشستهاند، با همۀ قدرت برهانی و استدلالی خویش میکوشیدهاند تا شاگردان و دانشجویان و حتی مخالفان و دگراندیشان را نیز وادار به تفکر و تعقل کنند.
«مثنوی» در هر فصل و هر باب، تلاش وافر ذهنی و زبانی مولانا را برای اقامۀ دلیل و اقناع حریف نشان میدهد. اگر عقل فلسفی و عقل عرفانی با یکدیگر متفاوت بوده و اگر فلاسفه و عرفا در تعریف و تبیینی که از عقل به دست میدادهاند با یکدیگر اختلاف داشتهاند، صرفاً با استناد به همین واقعیت نمیتوان تمام عارفان را ضدّ عقل و تمام فلاسفه را وکلای مدافع انحصاری عقل دانست.
اگر مولانا گفته است: «پای استدلالیان چوبین بود، پای چوبین سخت بیتمکین بود»، در این ذمّ و قدح شورانگیز خویش، به عقلِِ «عقلنما»ی پوستهنگر و سطحیاندیش و حسگرا و شتابزده و مغرور و مدعی بیمایه و به قول خود وی «عقل جزوی» توجه دارد، نه به مطلقِ عقل و تعقّل و استدلال و برهانآوری و ژرفاندیشی و جامعنگری.