سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۲ - ۰۵:۴۵

کوچه و خانه باغ‌های ایام سعدی و حافظ کجاست؟

یکى به شیخ اجلّ ما از ما سلام رسانده بگوید: مولانا! ما امروز در میانۀ سنّت و صنعت گیر کرده‏ ایم. شیرازۀ شیراز و حجازِ قرن هفتم هجرى در عصرجدید از هم گسیخته است.

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات نوشت: خوشا به حالت اى شيخ كه شيخ اجلّ بودى! اجلِّ از اين كه در روزگارِ «نه سنّتى نه صنعتىِ» ما مثلاً شهرنشين ‏باشى. اگر در تهران ما می ‏زيستى، كجا می ‏توانستى ‏فراخناى سخاوتمند صحراى سكوت را تجربه كنى و مزّۀ موسيقى سفر حجاز را مضمضه كنى؟ آنهم با اين ‏حلاوت:
وقتى در سفر حجاز، طايفه جوانان صاحبدل، همدم‏ من بودند و همقدم. وقتْ ها زمزمه كردندى و بيتى چند محقّقانه بگفتندى. و عابدى در سبيل، منكِر درويشان ‏بود و بی ‏خبر از درد ايشان. تا برسيديم به نخيلِ بنی ‏هلال. كودكى از حىِّ عرب بدر آمد، و آوازى بر آورد كه ‏مرغ هوا از طَيَران درآورد، و اشتر عابد را ديدم كه به‏ رقص اندر آمد، و عابد را بينداخت، و راه بيابان گرفت.گفتم اى شيخ، سماع در حيوان اثر كرد، و تو راهمچنان تفاوتى نمی ‏كند!؟
دانى چه گفت مرا، آن بلبـل سحـرى؟
تو خود چه آدميى، كز عشق بی خبرى؟
اشتر به شعر عرب، در حالت‏ است و طرب
گر ذوق نيست تو را، كژ طبع جانتورى!
شتر را چو شـور و طـرب در سـر است
اگـر آدمـــى را نباشـد، خــر اســت!

البته آن شيخ نخست (سعدى دل به هنر داده) با اين ‏شيخِ ديگر (عابد از شتر افتاده) همسنخ نبوده ‏اند. او شيخ اجلّ بوده است و اين شيخ اجل، آنهم اجل ‏معلّق!... امّا حتى همان شيخ والاكلام نيز كه شأن‏ وجودى و تاريخی ‏اش اجلِّ از آپارتمان‏ نشينى وكارگزينى در بلاد كبيره‏اى مثل تهران بوده است، اگر به‏ جاى سفر در صحراى حجاز و همقدمى با طايفه‏ جوانان صاحبدل و نيز همدمى با زمزمه‏ ها و بيت‏هاى ‏محقّقانه‏ ى آنان، اعظم عمر بر بادرفته‏ ى خود را درحبس آپارتمان در همين تهران (با همين قرائت ياقرائت‏هاى بهترش!) سپرى می ‏كرد چه می ‏كرد؟

او اگر به جاى فرورفتن در ژرفاى سكوت و شناورشدن در بلنداى آرامش، در جايى می زيست كه كوچه ‏به كوچه، كو به كو، مستمع موسيقى مداوم خانه ‏خرابی هاى شهر خويش می بود و به جاى استماع‏ سرود جوانان صاحبدل و لذّت بردن از آواز طرب ‏آوركودك عرب، همچنان هر شب هنگام خواب به نعره‏ هاى‏ دلخراش دايناسورهاى چنگالْ آهنين (لودر وبولدوزر) دل می داد و جان می سپرد(!)، بسيار بعيد به‏ نظر می رسيد كه بتواند با همان لطافت و ظرافت‏ انكارناپذيرش، ذوق زايى و غزل‏سرايى كند.

«بلبل سحرىِ» امروز و امشبِ شهروندان تهران جديد، همان نيست كه سعدى به ترجمۀ بلبل زبانی هايش ‏پرداخته و از زبان پر رمز و راز آن مرغك چشم بلبلى، ‏اين پرسش را شنيده و به سمع مبارك ديگران رسانده ‏است: تو خود چه آدمى، كز عشق بی ‏خبرى؟
 «بلبل ‏سحرى» و «مرغ سحرِ» امروز و امشبِ ساكنان كوچه‏ ها و خيابان‏ هاى فرورفته در حصار قبرستان هاى عمودى(برج‌ها و مجتمع‏ هاى مثلاً مسكونى)، نامش «لودر» است ‏و «بولدوزر»، آهن بَراست و آهن‏ بُر، سنگ كوب است وسنگ‏تراش.

شيخ اجلّ ما، پيام بلبل سحرى را براى من و شما به ‏زبان شيرين «فارسى شكر است» ترجمه كرده و آورده ‏است: «شتر را چو شور و طرب در سر است، اگر آدمی را نباشد خر است». ضمن تشكر از محبّت و تفقّدى كه ‏مرحوم استاد مصلح الدين سعدى شيرازى در حقّ ‏امثال بندۀ بی شور و بی طرب در خلال اين بيت ابراز فرموده ‏اند، به استحضار می رسد:

اولاً ما آدم‏ هاى اين دوره و زمانه، از نعمت رؤيت شتر هم محروم شده ‏ايم و ديگر حتى حضرت باباطاهر نيزلازم نيست مرتّباً براى ما عذر عريان بودن بياورند و بگويند شتر ديدى نديدى (چون اصلاً شتر نيست كه‏ ببينيم و هرچه می بينيم، خر است. همين خر ماشين‏ هايى كه امروز به آنها لودر و بولدوزر می گويند.)

ثانياً فرموده ‏اند كه اگر كسى شور و طرب شتر را نداشته ‏باشد، خر است. باز هم فرمايش، متين است. امّا نمی ‏دانيم آيا منظور استاد، همان «رقص شتر» است كه ‏مثل «باله درياچه قو» معروف است و البته آواز شغال ‏هم همراه دارد (و در مثل مناقشه نيست) يا خير؟
 ثالثاً ما امروز در علم ساختمان سازى، خصوصاً از نوع ‏مقاومش، به قدرى پيشرفت كرده ‏ايم كه يك كلمه ‏تركيبى كليدى‏ اش به تنهايى باردارِ همۀ مفاهيم و معانى‏ متعدّدى است كه مندرج در همين حكايت گلستان‏ است. اين واژۀ ويژه، «آسمانخراش» است.

شايد اگر سعدى بعدى با همان طايفه از جوانان‏ صاحبدل همسفر می ‏شد و به روزگار ما می ‏رسيد، در هرخيابان عدّه ‏اى را می ‏ديد كه زمين و زمان را با لودر وبولدوزر می ‏كاوند و هنوز ساخت و ساز شروع نشده، ‏ماكت زندۀ آسمانخراش را براى رفاه حال‏ بازديدكنندگان محترم ساخته و پرداخته‏ اند.

ماكت‏ زنده؟.... بله، چند تن آكروبات‏چى هنرمند شعبده ‏باز بردوش يكديگر پا نهاده بالا رفته‏ اند و می ‏گويند: ملاحظه‏ كنيد. مثل دوبى. چنان بالابلند كه انگار آسمان خراش‏ برداشته. اين آسمانش، اين هم خراش!

يكى به شيخ اجلّ ما از ما سلام رسانده بگويد: مولانا! ما امروز در ميانۀ سنّت و صنعت گير كرده‏ ايم. شيرازۀ شيراز و حجازِ قرن هفتم هجرى در عصرجديد از هم گسيخته است. ما در اين روزگار، شهرهایی ‏را پديد آورده‏ ايم كه گاه و بيگاه به جاى مزاياى سنّت وصنعت، مضارّ هر دو را با هم جمع می زند و به ماعرضه می كند.

رقص شتر كه هيچ، حتى آواز شغال را هم در طويلۀ طبيعت اين روزگار ماشينى و شبه‏ ماشينى از دست داده ايم. كو آن كوچه باغ‏ هايى كه‏ سعدى و حافظ از آن می گذشتند؟ كو آن خانهْ باغ‏ هایی كه سعدى و حافظ در آن می ‏زيستند؟....

كاش آواز شغال بودى و نعرۀ گازوئيلي شبانه روزى‏ اين دايناسورهاى فلزّى بی ‏رحم بی ‏عاطفه، نبودى.كاش آواز شغال بودى و نالۀ دلخراش ارّه‏ هاى ‏سنگتراش كه حتّى در روزهاى تعطيل و استراحت هم‏ می ‏نالند، نبودى. كاش رقص شتر بودى و دانس مدرن‏ اين غول‏هاى خاك خوار خانه خراب كن، نبودى.

 كاش ‏می توانستى از سنّت به صنعت چنان انتقال پيدا كنى كه ‏هم محاسن سنّت بر جاى می ماند و هم مزاياى‏صنعت. 

كاش اين نوع از موسيقى آسمان خراشى وسنگ‏تراشى نيز مثل موسيقى پاپِ پارتی هاى دلخراش ‏شبانه ‏مان، «مفسده ‏آميز» خوانده می ‏شد! و كاش موزيك ‏مدرن پى كنى و تيرآهن افكنى و سنگ شكنی ‏مان نيز غربى و استكبارى دانسته می ‏شد!

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب