سه‌شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲ - ۰۵:۳۰
نظرات: ۰
۰
-
کار این مدعیان ناسزا گویی و تحریف و هیاهو است

هیچ کس در این چهل سال با من درباره مسائلی که مطرح کرده‌ام، بحث نکرده است. موافقان که بیشتر جوانان‌اند، با لطف و احسان در نوشته‌هایم نظر کرده‌اند و کار مدعیان چیزی جز ناسزاگویی و بهتان و تحریف و هیاهو نبوده است.

رضا داوری: هیچ کس در این چهل سال با من درباره مسائلی که مطرح کرده‌ام، بحث نکرده است. موافقان با لطف در نوشته‌هایم نظر کرده‌اند و کار مدعیان چیزی جز ناسزاگویی و تحریف و هیاهو نبوده است. بسیاری از کتابخوانان و دانشگاهیان بی‌اعتنا از کنار نوشته‌های من گذشته‌اند. در میان روزنامه‌های پرخواننده جز یکی دو روزنامه، حتی یک بار از آنچه در طی پنجاه سال اخیر نوشته‌ام، ذکری نکرده‌اند! آیا هیچ یک از نوشته‌های یک استاد فلسفه که نزدیک به هفتاد سال قلم زده، ارزش توجه  نداشته است؟ 

اکنون شصت سال است که با فلسفه زندگی کرده‌ام و زندگی می‌کنم و به آن وفادار بوده‌ام و هرگز قلم را از طاعت اصول فکر خود بیرون نبرده‌ام. نمی‌گویم در این راه اشتباه نکرده‌ام و هر چه گفته و نوشته‌ام، درست بوده است. هیچ کس از خطا مصون نیست، من هم خطاها کرده‌ام؛ اما همواره آنچه به نظرم رسیده، گفته و نوشته‌ام و در هنگام نوشتن، ملاحظه پسندیدن و نپسندیدن اشخاص و گروه‌ها را نکرده‌ام.

شاید در ویرایش پروسواس خود بعضی نظرها را تعدیل کرده باشم، اما تغییر نداده‌ام؛ ولی گروهی که تعدادشان هم کم نیست، می‌گویند که قلم من در خدمت حکومت بوده است. البته اینها نوشته‌های مرا نخوانده‌اند؛ اما اگر هم بخوانند، از حرف خود برنمی‌گردند؛ زیرا اتهام در خدمت حکومت بودن مرا به عنوان یک اصل پذیرفته‌اند و حتی وقتی چیزی خلاف پندار خود در گفته‌ها و نوشته‌های من می‌بینند و می‌شنوند، می‌گویند: «چرا بیست سال پیش اینها را نمی‌گفتی؟» و عجیب اینکه وقتی نشان می‌دهم که بیست سال پیش نیز همین را گفته و می‌گفته‌ام، سکوت می‌کنند؛ اما از اصلی که پذیرفته‌اند، منصرف نمی‌شوند.

آنها بی‌اینکه اهل نظر باشند، شنیده یا شاید حس کرده باشند که در نظر من آرا و اقوال آنان در زمره مشهورات زمان است و در میزان فکر و نظر وزن و قدری ندارد؛ پس به جای بحث و نظر، به ناسزاگویی رو کرده‌اند. ناسزاگویی و بهتان آنها برای من چندان غیرمنتظره نبوده و هرگز این بدزبانی‌ها مرا آزرده نکرده است. 

فقدان تفکر تاریخی

من توقع ندارم فلسفه با استقبال عوام حتی اگر این اهل مدرسه باشند، مواجه شود؛ روی سخن من همواره با اهل دانش و دانشگاهیان و نویسندگان و روزنامه‌نویسان وفادار به دانش و قلم بوده است. اینها هم یا به کار و بار و علم تخصصی خود مشغولند، یا اگر اطلاعات عمومی و علایق فرهنگی دارند، معمولاً میانۀ چندان خوبی با تفکر تاریخی ندارند.

لیبرال‌مآب چون همین اندازه احساس می‌کند که لیبرالیسم در تفکر تاریخی، نمی‌تواند مطلق و پایان تاریخ باشد و البته دوست ندارد که کسی در این مطلق بودن شک کند، از تفکر تاریخی رو  می‌گرداند. گروه‌های مخالف لیبرالیسم هم هر یک عقاید و ایدئولوژی‌های خاص خود دارند و حتی اگر درنیابند، به نحوی حس می‌کنند یا به آنها گفته می‌شود که تفکر تاریخی با ایدئولوژی شان سازگاری ندارد، پس از تفکر تاریخی می‌ترسند.

من یکی دوبار توضیح داده‌ام که در «تفکر تاریخی»، نه دین مورد انکار قرار می‌گیرد و نه لیبرال دمکراسی و هیچ دین و آیین دیگر،  بلکه مسئله مهم، درک قوام و کارکرد آنها و تقدیرشان در آینده است. لیبرال دمکرات و نئولیبرال می‌گویند: چرا قید «اکنون» می‌آوری و در مطلق بودن نظم موجود تردید می‌کنی و آن را به زمان و دوران خاص نسبت می‌دهی؟ گروه مخالف نیز تصدیق قدرت تجدد و غالب بودنش را احیاناً بر حقانیت تجدد حمل می‌کند. دانشمندان و پژوهندگان علوم دقیقه و حتی بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی هم به اندیشه تاریخی کاری ندارند و تاریخی فکر نمی‌کنند. 

تاریخی فکر نکردن دو وجه بسیار کلی دارد و در هر دو وجه به هر حال تاریخ و تاریخی بودن امور انکار می‌شود: یک صورت آن قائل بودن به امر ورای تاریخ و تعیین‌کنندۀ حوادث و پیشامدهاست. صورت دیگرش، اصالت دادن به پیشرفت تاریخ با سیر معین و تفسیر تحول آن بر مبنای تأثیر اشیا و امور در یکدیگر و دخالت سیاست‌ها از طریق طرح برنامه‌ها و اجرای آنهاست.

این صورت اخیر در زمان ما بیشتر شایع است و حتی کسانی که در اعتقاداتشان همه کارها را در ید قدرت الهی می‌دانند، به اصل پیشرفت انسان و جامعه انسانی و به دخالت و تأثیر عوامل اقتصادی ـ اجتماعی و فرهنگی قائلند و برنامه‌ریزی برای پیشرفت را هم لازم یا لااقل مؤثر در سیر تاریخ می‌دانند. برای هر دو گروه که چندان از هم دور نیستند، درک تاریخ و تاریخی فکر کردن بسیار دشوار است و شاید به همین جهت باشد که به جای سعی در درک معنی تاریخی بودن و چون و چرا کردن در آن، شیوه دشمنی درپیش می‌گیرند و حکم به طرد آن می‌دهند. 

چرا سکوت؟

هیچ کس در این چهل سال با من درباره مسائلی که مطرح کرده‌ام، بحث نکرده است. موافقان که بیشتر جوانان‌اند، با لطف و احسان در نوشته‌هایم نظر کرده‌اند و کار مدعیان چیزی جز ناسزاگویی و بهتان و تحریف و هیاهو نبوده است.

بسیاری از کتابخوانان و دانشگاهیان و نویسندگان بی‌اعتنا از کنار نوشته‌های من گذشته‌اند. شاید در میان روزنامه‌های پرخواننده جز یکی دو روزنامه، حتی یک بار از آنچه در طی پنجاه سال اخیر گفته و نوشته‌ام، ذکری نکرده‌اند! آیا هیچ یک از نوشته‌های یک استاد فلسفه که نزدیک به هفتاد سال قلم زده، ارزش توجه و تذکر نداشته است؟ 

بگذارید به صورت روشن از وضع غیرعادی خود در محافل و کانون‌های علمی و فرهنگی و در نزد اشخاص و گروه‌های اجتماعی ‌ سیاسی حکایتی بیاورم. پیش از آن بگویم و تکرار کنم که منتسب به هیچ جناح و گروه و حزب سیاسی نبوده‌ام و نیستم؛ زیرا فلسفه‌ای که به آن معتقدم، مرا از این کار و راه بازمی‌دارد.

وجه آن هم این است که گرچه باید به سیاست فکر کنم، اما اگر خود را در اختیار آن قرار دهم، به جای فکر کردن درباره آن، باید مطیعش باشیم. با این تلقی که من از سیاست دارم، قاعدتاً می‌بایست از نظر گروه‌های سیاسی به عنوان یک دانشگاهی که اهل عمل سیاسی و تأیید و رد این یا آن سیاست نیست و درباره سیاست بر اساس نظرش چیزهایی می‌گوید و می‌نویسد، شناخته ‌شوم؛ ولی مرا این‌چنین که گفتم، نمی‌شناسند. 
بسیاری از روشنفکران و روشنفکرمآبان و روزنامه‌نویسان و طرفداران حکومت و منتقدان و مخالفان آن، موضع مرا سیاسی می‌دانند و مثلاً می‌گویند من ایدئولوگ حکومت اسلامی‌ام و بنای مخالفت با غرب و تجدد را گذاشته‌ام و به این جهت در نظر گروهی، گناه بزرگ و نابخشودنی مرتکب شده‌ام و در نظر جمعی دیگر، مددکار تدوین ایدئولوژی حکومت دینی شده‌ام؛ ولی به خدا من نه اینم و نه آن!

من هرگز با غرب مخالف نبوده‌ام و اگر یک بار گفتم غرب نفسانیت است، مراد از «نفسانیت»، معنی اخلاقی لفظ نبود، بلکه سوبژکتیویته را نفسانیت تعبیر کردم و می‌دانم که چون به خطرات این بی‌باکی در ترجمه نیندیشیده‌ بودم، باید از بابت آن مجازات شوم. مدعی هم عذر مرا نمی‌پذیرد و از این اشتباه تا بتواند، بهره‌برداری می‌کند و به توضیح و تکذیب من وقعی نمی‌نهد؛ زیرا بنا بر درک و فهم قضایا نیست، بلکه می‌خواهد از هر طریق که بتواند، مرا به سزای گناه عظیم خود یعنی بیان ماهیت تجدد برساند. 

آن گروه هم که ضد تجددند، نظر مرا درباره غرب و تجدد با صرف‌نظر از تفکر تاریخی، مطلق تلقی کرده و از آن، زشتی و پلشتی تجدد را دریافته‌اند. هر دو گروه شاید دلایلی هم برای تلقی خود داشته باشند؛ زیرا وقتی من به پایان تجدد فکر می‌کردم و انقلاب اسلامی را آغاز تحولی در نظم جهان می‌پنداشتم، هر دو گروه بر اساس این گفته، به خود حق می‌دادند که بگویند من دشمن غرب و تجددم (زیرا انقلاب دشمن غرب بود) و گروهی نیز بر همین اساس نتیجه بگیرد که من باید موافق و مؤید ضدیت سیاسی با غرب و تجدد باشم، به‌خصوص که غرب و تجدد را محدود در سیاست و قدرت اقتصادی ـ سیاسی ـ نظامی می‌دید. 

آنچه من می‌اندیشیدم، این بود که جهان کنونی نه فقط جهان دین و اخلاق نیست، بلکه انسان هم که در آغاز تجدد دائرمدار کار جهان دانسته شد، دیگر امیدی به آینده ندارد و اگر آینده‌ای باشد، در بازگشتی است که آدمی به اصل و آغاز خویش می‌کند و شاید با این بازگشت که با آزادی قرین است، راهی پیش پای او گشوده شود. هیچ یک از دو گروه این معنی را درنیافتند و آن را به عنوان کلمه شعری تلقی کردند و البته گاهی هم آن را دلیل و نشانه‌ای بر ضدیت یا آزادی و تجدد دانستند.

مطلب دیگر این است که تعداد خوانندگان اکنون نوشته‌های من کم است؛ اما بسیارند کسانی که نخوانده و ندانسته، مرا ضد غرب و دشمن تجدد و شریک در تدوین ایدئولوژی حکومت اسلامی می‌دانند. یا اگر لطفی دارند، می‌گویند: «خوب است، اما نکته تازه‌ای در آنها نیست.» از این کسان، جمعی از من نفرت دارند و می‌پندارند و باور دارند که من به دستور حکومت و به قصد ستیزه با علم و تکنولوژی و آزادی و برای توجیه خشونت و ترویج فاشیسم و نازیسم، قلم می‌زنم! کاش اندکی کمتر دلواپس علم‌ستیزی بودند و برای رعایت حرمت روح علم، یکی از کتاب‌های مرا باز می‌کردند و تفاوت مضمون نوشته‌ام را با پندار خود درمی‌یافتند و نادانسته سخن نمی‌گفتند. 

قضیه چیست و این حساسیت و دشمنی و نفرت از کجاست؟ فرض کنیم که من حامی و مدافع حکومت اسلامی‌ام؛ اما حکومت اسلامی که در میان دانشگاهیان و نویسندگان تنها یک حامی ندارد، شاید بسیاری از دانشمندان و دانشگاهیان در کار حکومت شریک بوده‌اند، هم اکنون نیز شریکند؛ اما مدعی من با آنها کاری ندارد و موضع سیاسی‌شان را به چیزی نمی‌گیرد و من اگر تنها نباشم، در زمره معدود کسانی هستم که برای رسیدن به مقام و منصب، مرتکب جرم بزرگ شده‌ام. این جرم چیست؟ برایتان می‌گویم؛ اما پیش از آن به قصه افلاطون و دیون و هیدگر و حزب نازی که در دهه‌های اخیر غوغایی شده است، اشاره‌ای بکنم. 

مخالفت با فلاسفه

آیا می‌دانید که هزاران کتاب و مقاله درباره عضویت هیدگر در حزب نازی و سخنرانی‌اش در مقام ریاست دانشگاه فرایبورگ نوشته و حتی کسانی چون آدورنو بدون اینکه توجه کنند که با گفته خود چه عظمتی برای نازیسم دست و پا کرده‌اند، فلسفه و تفکر هیدگر را ره‌آموز و مؤید نازیسم دانسته‌اند؟ صرف‌نظر از اشاره آدورنو و کتاب سطحی و پر سرو صدا و «طبل بلندبانگِ در باطن هیچِ» شخصی به نام فاریاس، هیچ فیلسوف اروپایی و امریکایی نگفته است که کتاب «وجود و زمان» و دیگر آثار هیدگر ربطی به نازیسم دارد.

نازیسم نشانه بحران سیاسی و یک امر سطحی مربوط به بحران انسان در تجدد بود و با فلسفه نسبتی نداشت. من هرگز مدعی نبوده‌ام و نیستم که هیدگر در قبول ریاست دانشگاه در 1933 و ایراد آن سخنرانی کذایی، مرتکب اشتباه نشده است؛ ولی این اشتباه خاص هیدگر نبوده و او تنها متفکری نیست که مرتکب چنین اشتباهی شده است. بسیاری از نویسندگان و شاعران بزرگ اروپا از فاشیسم موسولینی و نازیسم هیتلر استقبال کردند و امروز هیچ‌کس آنها را ملامت نمی‌کند و خوب می‌کنند که ملامت نمی‌کنند.

اما چرا دست از غوغای نازی بودن هیدگر برنمی‌دارند؟ چرا یک بار از ازراپاوند که مداح موسولینی بود، حرفی نمی‌زنند؟ نمی‌گویم ازراپاوند را محکوم کنند، بلکه می‌خواهم بگویم اگر هیدگر همچنان باید پاسخگوی اشتباه خود باشد، چرا در مورد دیگران بردباری و بخشش به خرج داده‌اند؟

به نظر من هیدگر هم اگر طرح تازه‌ای از تفکر تاریخی پیش نیاورده بود و «تجدد» را امر تاریخی نمی‌دانست و «ماهیت تاریخی عصر جدید و نیروی غالب بر آن» را نشان نمی‌داد، کسی به او کاری نداشت. اکنون هم که با او درافتاده‌اند، هیاهوی تبلیغاتی می‌کنند و این هیاهو اثر اندک و سطحی دارد و دیر نمی‌پاید؛ زیرا هیدگر جای خود را در تاریخ احراز کرده و مقام او تحکیم شده است. 

در قضیه مخالفت با افلاطون و هیدگر، خوب توجه کنید که اهل فلسفه و حتی فیلسوفان مخالف با فلسفه‌های افلاطون و هیدگر نبودند که این دو متفکر را پیشرو و آموزگار خشونت و استبداد و نازیسم خواندند، بلکه ادای این وظیفه را منورالفکرها و سیاست‌نویسانی به عهده گرفتند که از موضع لیبرالیسم و نئولیبرالیسم با افلاطون و هیدگر مخالفت می‌کردند و هنوز هم حرفهای آنان به صورتی سطحی‌تر تکرار می‌شود.

افلاطون طراح «نظم عقلی در سیاست» بود. درست است که نظم عقلی مطابق با نظام طبیعت عملی نبود و نشد و مگر عمل به‌کلی مطابق با نظر ممکن است؟ می‌توان در نظر افلاطون چون و چرا کرد، ولی مخالفت بحثی و نظری، با متهم کردن فیلسوف به این که قصد برقراری استبداد داشته است، تفاوت دارد. اصلاً نسبت دادن تفکر به مقاصد شخصی و گروهی، نشانه بیگانگی با تفکر و بی‌خبری از آن است. 

متهم‌کنندگان افلاطون و هیدگر اگر درک تاریخی و سیاسی داشتند، توجه می‌کردند که هیدگر هیچ نظر صریحی در سیاست اظهار نکرده و رغبتی به کار سیاست نداشته است. افلاطون هم که با سیاستمداران آتن دوستی داشته و از کار و بار آنها حکایت‌ها کرده است، هرگز در کار سیاست و حکومت وارد نشده و گرچه از میان صورت‌های حکومت شناخته‌شده در یونان، آریستوکراسی را ترجیح می‌داده، در عمل از هیچ حکومتی جانبداری نکرده است. وقتی سقراط اعدام شد، افلاطون هنوز جوان بود در آن زمان دمکرات‌ها بر آتن حکومت می‌کردند و افلاطون با آنها همراه نبود. ظاهراً موافق نبودن با دمکراسی آتن را دلیل بر اعتقاد افلاطون به استبداد و فاشیسم دانسته‌اند!

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی