علیاصغر مصلح در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
۱. انسان همواره بَر زمینی و زِیر آسمانی زیستهاست.
در دوران شکوه تفکر و حکمت، تعادلی میان زمین و آسمان بود. چنان که نخستین حکیمانی که در جستجوی بنیاد/آرخه برآمدند، هر یک جلوهای از جلوههای زمین را آرخه یافت: آب و هوا و آتش. تالسِ بزرگ وقتی میخواست دلیلی بر دریافت خود آورد، گفت که خدایان نیز به آب سوگند میخورند!
این سوگند دلیل بر آن بود که یونانیان دریافتهبودند که خدایانِ آسمانی نیز به حیاتی که بر زمین سرزده چشم دوختهاند و اگر ساکنِ زمینی نباشند، بساط خدایگانی نخواهد بود.
با افلاطون زمین خوار داشته شد و در آئین مسیح گرانی زمین به آن بود که خدا بر آن پای نهادهاست، و زمین گذرگاهی بیش نیست. اما در دوران مدرن زمین بستر کار و کارزار و صناعت شد. و به گونه دیگری انسان در خیالِ خامِ نیل به خدایگانی، زمین را میدان نبرد و شکوهآفرینیهای خویش ساخت.
امروز ماییم و زمینی خسته و ویران!
خانهای نیست و بنیانها رفتهاند.
۲. اما در جهانِ معاصر، در نادر متفکرانی، التفاتی از سنخی دیگر به زمین شدهاست.
نمونه آن سخن مجنونُ العقلای زمان است که زمین را به گونهای دیگر میبیند. او بر زبان زرتشت چنین نهاده:
شما را سوگند میدهم که به زمین وفادار مانید... زمین معنای انسانِ برتر است.
گویی که انسان آینده، جز با وفاداری به زمین، از وضع واپسینی و مرگ نخواهد رَست.
۳. اما داستان ما ایرانیان با زمین، داستانی دیگر است. شاعری برخاسته از این قوم، شاملو، روزگاری داستان انسان با زمین را چنین روایت کردهاست:
پس آنگاه زمین به سخن درآمد،
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود، پشیمان از کِرد و کار خویش....
(زمین گفت) میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم
...و تو را من پیغام کردم از پس پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد.
پیغامات کردم از پسِ پیغام که مقام تو جایگاه بندهگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهئی کرد. و زمین، هم ازآنگونه در سخن بود: به، تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیوارییِ خانهی کوچکی.
آن افسونکار(آسمان) به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است....
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!...
دریغا ویرانِ بیحاصلی که منام!
زمین گفت: اکنون به دوراههی تفریق رسیدهایم.
تو را جز زردروئی کشیدن از بیحاصلییِ خویش گزیر نیست؛
پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهادهای، مردانه باش!....
۴. داستان ما ایرانیان و زمین، هولناک است. از یک سو، در کفران زمین به دیگران شباهت داریم. از سوی دیگر در زمره بدکردارترینان، در جفایِ نسبت به زمینیم.
ما زمین را فدای مقاصد خودساخته آسمانی کردیم و بنیادها را از دست دادیم و چون مهاجمانی فاتح، مادرِ زمین را زخمی و شکسته ساختیم.
امروز ماییم و زمینی سوخته، بیآب، پر گرد و غبار و پریشان؛ و هنوز مستانه و غافل از این کردوکار، شیره زمین را میمکیم و بر سودای دیوانهوار خویش میخروشیم.
خاک و آب و هوای این سرزمین را خراب کردهایم و ابلهانه پیش میتازیم.
آه و افسوس از انسان ی که زمین و خانه و بنیاد خویش را باهم از دست دادهاست.
زمینِ امروز ایران، آیت بلاهت ماست! بلاهتی که گوشها را ناشنوا ساخته.
امروز پریشانتر از همیشه در حال گرفتنِ آخرین رمقِ زمین خستهایم و در سودای اندیشههای پریشانِ آسمانی بر آتش دوزخ خود میافزاییم.
آیا دعوت بازگشت به زمین هنوز مخاطبی دارد؟!