محمد صالح علاء در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:در یک جای دور، جزیرهای در دریای ناشناخته، قبیلهای زندگی میکنند که ماه ایشان افقی میتابد، رودخانههاشان سربالا میرود، نواختن ساز را در خواب میآموزند.
هر که تنگی نفس دارد، ناخوش است، گلودرد دارد، غزلی میخواند. عقیده دارند ترانهها موجب سعۀصدر و تقویت نفس میشوند. آنها به جای آینه، به همسران شان نگاه میکنند.
از همه مهمتر، آنها مردمی بیصفتاند. صفت ندارند. صفتهایی مانند: خیلی، زیاد، فراوان، بسی، بسیار و مانند اینها. مثلاً به جای آنکه به کسی که دوستش دارند بگویند: خیلی دوستت دارم، میگویند: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. یا اگر بخواهند بگویند: بسیار دلم تنگ شده، میگویند: دلم تنگ شده، دلم تنگ شده، دلم تنگ شده!
آنها مردم عجیب و غریبی هستند. ساده حرف میزنند و پیچیدهگویی را به دور از عدالت زبانی میدانند. عقیده دارند که کسانی مانند «مارسل پروست»اگر بخواهند رمانهاشان خوانده و فهمیده شود، باید صبر کنند تا خوانندهها هم به آن رشد زبانی برسند. آنها بردگی زبانی را نمیپسندند.
یک بار به کسی که دوستش دارند نگاه میکنند و سپس 37 سال به آن یک نگاه فکر میکنند. حرفهاشان لایهدار و کنایی نیست. به همین خاطر مردم شادی هستند. فقط برای نادانی عزاداری میکنند. تنها برای ندانستن مجلس ترحیم میگیرند.
آنها عقیده دارند که اسمها مهماند. زیرا صدا کردن هر اسمی، فراخواندن او به هستی است. هر اسم حاوی مجموعهای از معنیها و احساسهاست. برای همین، شنیدن اسمی، ما را شاد و اسم دیگر ما را به هراس میاندازد.
آنها میگویند ما با پسرمان رفیق نیستیم، نه با پسرمان، نه با پدرمان. آخر یعنی چه من با پسرم رفیقم! اگر با پسرم رفیق باشم، آن وقت با رفیقم چه رابطهای دارم؟ برای رفیقم چه کسی هستم؟ میگویند ما نمیتوانیم با پدرمان همان کارهایی را بکنیم که با رفیق مان میکنیم. رفتاری را با او داشته باشیم که با رفیق مان داریم. ما فقط با رفیق، آن حرفها را میزنیم. با او به پاتوقمان میرویم، چای و کیککشمشی میخوریم، برای هم جوکهای خندهآور تعریف میکنیم و با هم غشغش میخندیم.
من فقط با رفیقم دربارۀ آن چیزها حرف میزنم که خودم میدانم. نمیتوانم آن حرفها را به پدرم یا همسرم بگویم. من حتی نمیتوانم پیش پدرم یا برادر بزرگم پایم را دراز کنم.
با پسرم هم رفیق نیستم. دوست ندارم با پسرم رفیق باشم. دلم میخواهد پدرش باشم. همیشه آرزو داشتم یکی مرا پدر صدا بزند و من هم او را پسرم یا دخترم صدا بزنم و از فرط شادمانی غش کنم. آخر چرا با پسرم رفیق باشم؟ مگر پدرـ فرزندی چه بدی دارد؟
گاهی خودم میگویم سخت میگیری. اینها از امور زبانی نیست، ولی بعد نهیب میزنم که عقلت کجاست؟ کلمهها زبان را میسازند و زبان اندیشه را بیان میکند. اندیشهها منجر به رفتارها میشوند. نباید دستی دستی رابطۀ خانوادگی را بههم ریخت. آخر یعنی چه من با همسرم رفیقم؟!....گفتم که مردم آن قبیله صفت اندازه ندارند که:
هر قوم راست راهی، دینی و قبلهگاهی
ما قبله راست کردیم بر سمت کجکلاهی