سه‌شنبه ۲۸ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۶

اشک آقای دلقک!

دلقک به احترام تماشاچی‌هایش به روی صحنه می‌رود تا او را یک شب از دلقکی معاف کنند. اما آن‌ها گمان می‌برند این اجرای تازه‌ای از دلقک شان است. خبر از دل او ندارند.

محمدصلاح علا در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: در گذشته، ادبیات و هنر‌ها پدیده‌هایی جدا از هم تعریف می‌شدند. اما در این سال‌ها بیشتر شاعرها، شعر را با واژه نمی‌نویسند. شاعر‌ها شعر را تئاتر می‌کنند، سینما می‌کنند، بازی می‌کنند، نورپردازی می‌کنند. شعر را طراحی صحنه و لباس می‌کنند. البته در گذشته هم گاهی شعر‌ها به شکل پیش‌پرده‌خوانی و یا دکلمه روی صحنه اجرا می‌شد.

دکلمه بازی‌ای شاعرانه بود. بازی شعر‌هایی که کلمات آن‌ها ظرفیتی نمایشی داشتند؛ مانند «اشک دلقک» آقای محمد عاصمی، «دخترای ننه دریا»‌ی آقای احمد شاملو، «فعل مجهول» خانم سیمین بهبهانی و دیگرها.  

اشک دلقک، داستان دلقکی است که هر شب کار او خنداندن مردم است. اما یک شب، پیش از اجرا به او خبر می‌دهند که فرزندش را از دست داده. دلقک که از درون ویران شده، به احترام تماشاچی‌هایش به روی صحنه می‌رود تا او را یک شب از دلقکی معاف کنند. اما آن‌ها گمان می‌برند این اجرای تازه‌ای از دلقک شان است. خبر از دل او ندارند. با خنده‌ها و دست‌زدن‌های خود، او را مجبور می‌کنند روی صحنه بماند و آن‌ها را بخنداند. دلقک روی صحنه گریه می‌کند، در حالی که اشک‌های سیاهش چهرۀ او را خنده‌دار کرده است. تماشاچی‌ها بی‌وقفه برایش دست می‌زنند و هورا می‌کشند: 

در فضا پیچید فریاد نشاط و شادمانی، خنده‌ها رقصید در تالار، بانگ آفرین با کف‌زدن‌ها صحنه را لرزاند.  

توده انبوه جمعیت ز شوق دیدن او موجی از احساس شد، احساس گرم و آتشین...‌
می‌پذیرم، می‌پذیرم این همه احساس را، با تمام قلب اما.  
کودک من مُرد، خواهش می‌کنم امشب...

سالن از جا کنده شد. فریاد تحسین یکصدا برخاست از هر سوی...  آفرین، بازیگر خوبی است.
استاد هنرمندی است...

مضمون غم‌آلودش به دل‌ها نشئه می‌بخشد. اشک‌هایش خنده می‌آرد. دوستان، باور کنید این حرف، بازی نیست.  
کودک من مُرد!.‌

می‌خواهم برای بار آخر، جسم بی‌جان عزیزم را ببینم، بوسه بر رویش زنم.
باور کنید این حرف، بازی نیست...

خنده‌ها یکریز بر سالن مسلط شد. صندلی‌ها جا به جا گردید...
این تک‌جمله‌ها در گوش می‌آمد که:
‌بازی را نگر، سحر است، افسون است...  
بازی نیست، باید او را غرق در گل کرد...
شوری در نهان دارد...
 زبانش آتش‌افروز است...
 گرمی می‌دهد... جان می‌دهد...
پس چرا باور نمی‌دارند اینها؟. پس چرا؟.  

بغض او ترکید. اشک با رنگ گریم آغشته شد...
 دیدگانش را بست، از پا تا به سر لرزید.  

دسته‌گل‌ها صحنه را پوشاند.

عطر یاسمن‌ها، برق شادی‌ها، سرود خنده‌ها آمیخت در هم.

 
چنگ می‌زد در میان شاخه‌ها... فریاد می‌زد: 
نوگل من مُرد.
 بازی نیست.

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب