
سید رضا تولاییزا ده در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: باران شب گذشته، عطر خوش درختان را همهجا پخش کرده بود و در نتیجه، پیادهر وی از کنار پارک پر درخت قیطریه بسیار دلچسب به نظر میرسید.
آقای هاشمی هم کم کم به مدرسه نزدیک شد. اصغر آقا (نگهبان مدرسه ) مثل همیشه جلوی در ایستاده بو د و مانند یک افسر راهنمایی کارکشته، رانندگان سرویس را هدایت میکرد.
او بعد از یک چاق سلامتی با اصغر آقا وارد حیاط مدرسه شد، با دیدن بچهها انرژی تازهای گرفت و به طرف کلاس قدم برداشت.
اما هنوز وسط حیاط بود که جمعی از بچهها با داد و فریاد و هیاهوی فراوان به طرف او دویدند و گفتند: آقای هاشمی! آقای هاشمی! بیایید ببینید چی شده!
بنده خدا آقای هاشمی که حسابی شوکه شده بود ، گفت: آرومتربگویید ببینم چی شده.
باز دسته جمعی گفتند: آقا! میرانصاری سر محمدی پور را گاز گرفته!
- مگر میشود؟ میرانصاری اهل این کارها نیست!
ولی بچهها اصرار کردند و گفتند: آقا خودتان بیایید ببینید سر محمدیپور و دهان میر انصاری پر از خون شده.
با شنیدن این حرف، آقای هاشمی بسیار نگران شد و با سرعت خودش را به کلاس رساند.
وقتی رسید ، حسابی جا خورد.
میرانصاری دستش جلوی دهانش بود و مثل ابربهار گریه میکرد و محمدیپور هم با این که پسر قوی و شجاعی بود ولی با دیدن خون روی سرش و گریههای جانسوز میرانصاری ، حسابی وحشت کرده بود و با دهان باز زار میزد و اشک میریخت.
با این که آقای هاشمی از این صحنه ها زیاد دیده بود ولی هیچ وقت برایش تازگی نداشت و هر بار از دیدن صدمات و گریه بچهها رنج میبرد و ناراحت میشد.
اما میدانست باید قوی باشد تا بتواند به بچهها کمک کند.
برای همین اول جمالی را فرستاد تا خانم بهداشت را خبر کند و بعد با چند دستمال کاغذ ی سعی کر د جلوی خونریزی ها را بگیرد.
در همان حالی که مشغول پاککردن سر و صورت مجروحان حادثه بو د، فکری ذهنش را درگیر کرد:
چطوری میرانصاری وسط سر محمدیپور را گاز گرفته ؟
میرانصاری 92 سانتیمتر قد و 25 کیلو وزن داشت، در حالی که محمدیپور 110 سانتی متری و 56 کیلویی بود! طوری که در آینده میتوانست یک رضا زاده دیگر شود!
اما شلوغی فضا، قدرت فکرش را به حداقل رسانده بود.
مثل همیشه بعضی از بچهها از هر حادثهای افسانه میساختند و مانند یک روزنامهنگار برجسته، خبرها را با سرعت پخش میکردند؛ حتی قویتر از کلاغهای «یک کلاغ و چهل کلاغ»!
آقای هاشمی مشغول پاک کردن سر و صورت محمدیپورو میرانصاری بود که خانم بهداشت وارد کلاس شد و از آقای هاشمی خواست تا بچهها را از کلاس بیرون کند.
در کلاس بسته شد اما از آن طرف همچنان صدای وای چی شد، آخ چه دردی، وای چه کنیم، ای داد بیداد و داستانسراییهای بچهها باز هم به گوش میرسید، از این طرف هم میرانصاری و محمدیپور هنوز اشک میریختند.
البته خیلی هم بدشان نمی آمد که این همه مورد توجه قرارگرفتهاندچون گاهی وسط گریهها به هم لبخندی هم میزدند!
خانم بهداشت، بعد از نگاهی مختصر گفت: بچهها باید به اتاق بهداشت بروند تا اقدامات پزشکی اولیه را انجام دهند و امیدوار بود کار به بخیه زدن نکشد.
اما بردن این دو نفر از بردن دو شاهد قتل در فیلمهای سینمایی سختتر بود چون بچهها مانند یک لشگر خبرنگار ، پشت در کلاس رژه میرفتند!
آقای هاشمی به ناچار از آقای لاریجانی خواهش کرد چند دقیقه آنها را به حیاط ببرد تا در این فرصت ، بدون سروصدا، میرانصاری و محمدیپور را به اتاق بهداشت ببرند.
در همین حال، میرانصاری که تازه متوجه جای خالی دندانش شده بود.داغ دلش تازه شد و با ترسی بیشتر از گذشته گفت: آقا دندانم نیست!
آقای هاشمی هم گفت:حتما افتاده زمین. می خواهی چه کارش کنی ؟ دوباره درمیآید.
میرانصاری که حالا خون دهانش را فراموش کرده بو د و فقط به دندان گمشده فکر میکرد ، با همان چشمان قرمز واشکبارش، دور و بر خودش را گشت و گفت : آقا هرچی میگردم پیدایش نمیکنم!
آقای هاشمی و خانم بهداشت هم سعی میکردند او را قانع کنند که یکدفعه ، محمدیپور از کوره در رفت و با عصبانیت گفت:دندان تو از سر من مهمتر است؟ میخواستی سر من را گاز نگیر ی!
میرانصاری هم با صدایی که انگار بلندگو قورت داده ، جواب داد: خودت آمدی توی دهنم و شدی قوز بالا قوز ! حالا خر بیار و باقالی بارکن!
آقای هاشمی هم با دیدن این شرایط، ناخواسته صدایش را بلند کرد و گفت: لااله الاالله ، استغفرالله... !
و سکوت برقرار شد!
بعد همراه با خانم بهداشت، هر کدام دست یک نفر را گرفتند و یواشکی به طرف اتاق بهداشت رفتند.
اما گویا جنجال، تمامشدنی نبود. ناگهان یکی از بچهها آنها را دید و دیدن همان و حمله لشگر بچهها هم همان! صحنه ای شبیه فیلم پسرجنگل! آنجا که خرس حواس میمونها را پرت می کند و پسرجنگل میخواهد با کمک پلنگ سیاه از غار فرار کند اما یکی از میمونها او را میبیند و. ..
البته خدا را شکر تا بچهها برسند، آنها وارد اتاق شدند و درهای قلعه بهداشت را از پشت بستند!
خوشبختانه بعد از معاینه، معلوم شد سر محمدیپور سالم است و فقط دندان میرانصاری به سر ش گیر کرده است! که آن هم با کمک خانم بهداشت به صاحبش برگردانده شد!
میرانصاری هم آن را لای دستمالی گذاشت تا به دوستانش نشان دهد و احتمالا چند ساعتی با آنها مشغول باشد!
آقای هاشمی هم بعد از این که داستان خون و خونریزی به خوبی و خوشی تمام شد، مانند یک کارآگاه اداره آگاهی موضوع گاز گرفتن را بررسی کرد و بعد از سؤال و جوابهای فنی پلیسی، معلوم شد محمدیپور پایش روی مداد رنگی نباتچیان - که گاهی وقتها روی زمین بو د - رفته، تعادلش به هم خورده و در حال سر خوردن با سر رفته توی دهان میرانصاری!
میرانصاری هم که دندان لقش آماده افتادن بوده در سر محمدیپور گیر کرده و. ..
آن وقت بود که آقای هاشمی پشت میز قضاوت نشست و کمی با خودش فکر کرد و بعد حکم تنبیه نباتچیان را صادر کرد.