گودرز گودرزی در ضمیمه جامعه امروز روزنامه اطلاعات نوشت: هر پنجشنبه که از راه میرسید، حال و هوای من تغییر میکرد و میشدم ذرتِ وسط روغنِ داغِ توی تابة روی آتش. فکر و ذکرم میشد برنامۀ کودک که ساعت یک و نیم بعدازظهر از تلویزیون پخش میشد.
ما از اولینهایی بودیم که از میان اهالی محله، صاحب تلویزیون شده بودند؛ یک تلویزیون چوبیِ مبلۀ قهوهایرنگ که قفل و کلید داشت و ماههای اول، کلیددارِ معظمش پدرم بود، یک کلیدِ دراز و طلاییرنگِ وسوسهانگیز. روزی که آفتابِ تلویزیون در خانة ما طلوع کرد، برایش اسفند دود کردیم «اسفندِ دونهدونه/ اسفندْ سی و سه دونه/ اسفندو دود کنم/ چشم حسودو دور کنم!» بعد آتشگردان را جلو این عزیزکرده گرفتیم و دودهای اسفند را با کمکِ پُف به خوردش دادیم تا حسابی از چشمزخمِ شورچشمان بیمهاش کنیم.
از وقتی پای تلویزیون این سَرورِ ارجمندِ احترامبرانگیز به خانۀ ما باز شد نظرِ الطاف در و همسایهها هم بیشتر شد و ما بیش از گذشته مورد توجه و عنایت بیکران آنها قرار گرفتیم و شدیم همسایهای نمونه و نوعدوست و بشرگرا. پس از آن بود که دو سه شبِ هر هفته، خانۀ ما میشد کانون گرم گردهمایی فامیل و همسایه.
تا نمایش برنامۀ موردنظر، یک مختصر پذیرایی میشدند که فردا پسفردا پشت سرمان صفحه نگذارند که اِل و بِل و چنین و چنان. دهن مردم را که نمیشد بست. همینکه «مرادبرقی» یا «صمد» یا «داییجان ناپلئون» شروع میشد، زمان استراحت لامپ اتاق فرا میرسید و اتاق میشد رونوشتِ سالن سینما و گفتگوها و گله و شکایتها و غیبت و دوبههمزنیها و جر و منجرها قیچی میشد و همه با هرچه طبیعت به آنها «حواس» ارزانی داشته بود، هیجانزده با چشمهای گِردشده زُل میزدند به صفحۀ تلویزیون.
از صحنههای تماشاییِ غافلگیرانه و در عین حال دلهرهآورِ چنین ساعت باشکوهی، قطع برق بود. اگر وسطهای فیلم یا سریال، برق میرفت، رگبار بیامان فضیحت و بدوبیراه بود که بدون دریغ با تمام وجود نثار قطعکنندگانِ بیوجدانِ برق میشد و ادیسونِ مادرمُرده را زیر سیلاب نقد و انتقادِ کارشناسانۀ خود میگرفتند که چرا اختیار برق ملت را در دست یکعده هالوی مردمآزارِ خیرندیده گذاشته است؟ و مگر خودش چُلاق است؟ و تا فتیلۀ گِردِ چراغ لامپا نوری زرد و لرزان به اتاق تاریک بپاشد، شعلۀ کوچک چند کبریت، تاریکی توی اتاق را میخراشید و سپس چند نقطۀ سرخ سیگار، سیاهی را خالخالی میکردند و دود غلیظ توتون، اتاق را پر میکرد و توی دماغ ما بچهها میپیچید.
پنجشنبهها بیشتر از دیگر روزها دچار حواسپرتی میشدم و تنبیه بیشتری را نسبت به دیگر روزهای هفته به جان میخریدم. گویا تنبیه را به مبارزه فرا میخواندم: نزد من آی تا در آغوشت بگیرم تنگتنگ!
بلیت ما آن سالها دوسره بود، یعنی دوشیفته به دبستان میرفتیم؛ صبح و عصر: هفت و نیم تا دوازده، یک و نیم تا چهار. تنها پنجشنبهها یکشیفته بودیم و بلیتمان یکسره.
به مجردی که زنگ آخر را میزدند، من مثل قاطری چموش به تاخت راهِ خانه را پیش میگرفتم تا نمازم را بخوانم و ناهارم را بخورم و با خیال تخت بنشینم جلوی تلویزیون و کارتون ویژۀ بعدازظهرهای پنجشنبه را ببینم. مسیر دبستان تا خانه چه مقدار قند توی دلم آب میشد بماند.
دارم از زمانی صحبت میکنم که کلاس پنجم بودم و شناسنامهام میگفت 11 سالهام، حال آنکه 10 ساله بودم شناسنامهام را یک سال زیادتر گرفته بودند که زودتر به مدرسه بروم. شاید عجله داشتند دانشمندی کلانجایگاه و نابغهای عظیمالشأن را یکسال زودتر تحویل کائنات بدهند!
باری! دورهمیها دستکم دو شب در هفته برپا میشد ولی رفتهرفته از شمار دوستدارانِ تلویزیونِ ما کاسته میشد و سایهشان سنگین.
حالا هر کس با تمام قوا زور میزد که تلویزیونی در خانهاش داشته باشد و خود و اهل بیتش را از این کوچهای شبانۀ همسایگی نجات بدهد؛ حتی اگر شده با خرید قسطیِ تلویزیون سیارِ کوچولو موچولویِ جلیلالقدرِ پنجونیم اینچی که میشد توی ماشین و حتی توی دشت و بیابان و کنار پیادهرو به کارش انداخت؛ تنها کافی بود سیم برقش را به باتری ماشین یا موتورسیکلت وصل کنی و شادکامیِ بدون رنگ را در آغوش بگیری: شادکامیِ سیاه و سفیدِ برفکی!
از آن پس بود که هر چند وقت یک عدد به آنتنهای پشتبامِ گِلی خانهها اضافه میشد که به موازات آن، کبوترها و یاکریمها و کلاغهای بیشتری در آسمان محلۀ ما سبز میشدند و روی میلههای آلومینیومی آنتنها استراحت میکردند و شاید خدابیامرزی هم به سازنده و نصابِ آنتنها میگفتند.
کافی بود یک چند روزی بیخیال آنتن میشدی و آنتن را برای صافشدن تصویر، دستکاری نمیکردی، آنوقت میدیدی که کلاغها روی شاخههای آلومینیومی آشیانه ساختهاند و اگر از چشمهایت سیر شدهای برو نزدیک! البته گاهی سعادت یارمان میشد و شاهد و ناظر رویداد فرخندۀ جدال آدمها و کلاغها بر سرِ تملک آنتنها میشدیم.
از حق نگذریم، دیدن لانۀ کلاغها روی بعضی آنتنها خالی از لطف و صفا نبود. بعضی بچهها که انگار کلاغها هووشان بودند، آشیانۀ آن بیچارهها را با تیرکمان نشانه میگرفتند. گاه صدای نانجیبانۀ شکستن شیشهای وسط قارقار ترسناک کلاغهای تازه خانمان از کفدادۀ وحشتزده به گوش میرسید... و چندی بعد دعوای تماشایی و مُفرّح بزرگترها به خاطر ندانمکاری و شیطنت کوچکترها که خودش فیلمی بود!
«تنتن» و «سوپرمن» و «دارکوب زبله» و «سگ قهرمان» از کارتونهایی بودند که به آن بعدازظهرهای خوش و به یادماندنیِ زمان بچگی من و مانند من رنگِ شادی میزدند.
کارتون که تمام میشد، ناگهان خودم را یکه و تنها در وادی خُماری میدیدم. انگار چیزی را ازم کِشرفتهاند. چیزی ته گلویم گیر میکرد. بعد شروع میکردم به شمارش روزهای هفته که ببینم پنجشنبۀ دیگر کِی از راه خواهد رسید تا باز ساعتی را خوش باشم و بیخیال درس و مدرسه و مدادهایی که «بنایی»- معلم درس ریاضیاتمان- لای انگشتانِ کوچک ما تنبلهای کثیرالشمارِ کلاس میگذاشت و اینجوری خودش را به لذتی عظیم و اجری جزیل نائل میکرد.
اما بگویم که آن کارتونهای سیاه و سفید و گاه با کلی برفک و پرشِ تصویر، تنها خوشی من و مانند من نبود. خوشیهای دیگری هم گوشه و کنار زندگی ما دیده میشد؛ گُلکوچک و بازیهای محلی از آنها بود و البته گاهگداری هم فروکردن کله و گردن و سینه توی شکم سطل غولپیکر زبالۀ بلندبارگاه ادارۀ بهداری که برای ما دستکمی از گنجینه نداشت.
جالب اینجا بود که هیچ کدام از ما ادای هیچ یک از شخصیتهای هیچ کارتونی را درنمیآوردیم، تا اینکه سروکلۀ «تارزانِ» جلالتمآب -که کارتون نبود- در تلویزیون ملی پیدا شد و شد بلای جان و روان تعدادی از ما.
حالا دو سه نفر از بچههای بااستعداد عوض اینکه از بیرون اسم آدم را صدا بزنند که «آهاااای مجید! بیا میخوایم یارکِشی کنیم!»، دورِ دهانشان را با دست میگرفتند و از جان مایه میگذاشتند و فراخوان میدادند و با «آاااااای هایهااااا آهااااای آ!» تارزانگونه آدم را به بازی دعوت میکردند.
بعضی بزرگترها هم - که تنها کاسۀ صبرشان خیلی زودتر از دیگر کاسههای زندگیشان سرریز میشد- بیآنکه ذرهای در معرض سوءظن کسی قرار بگیرند، با زیرشلواریهای راهراه که برند آن سال ها بود از خانه میزدند بیرون و با چنین هیبتی رُخ مینمایاندند و با داد و هوار بر سر تارزانهای محله آوار میشدند که «زهر مارو آاااااای هایهااااا آهااااای آ!» و بیآن که بخواهند خودشان را قاطیِ تارزانبازی بچهها میکردند. انصافا بعضی بزرگترها خیلی بهتر از آن دو سه تارزاننما از خودشان صدای تارزان درمیآوردند!
در پایان به این نکته اشاره کنم که من برخلاف سایر بچههای همسن و سالِ محلهمان، سرگرمی و دلخوشیِ دیگری هم داشتم و آن مطالعۀ کتاب و مجله بود. چهقدر دوست داشتم دیگر بچهها در این خوشی و سرگرمی شریک میشدند ولی چنین نشد.
تنها یکی از آنها کمی علاقه و گرایش نشان میداد: شاهین که همسال من بود ولی کلاس چهارم بود، او که یک سال پیش از انقلاب به زادگاهش رشت رجعت کرده و بیش از چهار دهه است همدیگر را ندیده و از یکدیگر بیخبریم! کاش کائنات با حرکتی شفابخش، من و شاهین را به هم برساند.
شاید من و او بتوانیم با ساخت و پاخت، منبع لایزالی بشویم و بنیادی را براندازیم و مکتبی را راه بیندازیم. آخر یک دست صدا ندارد، مگر این که بزنیش به تشتی، طبلی، دُهُلی یا تُنبکی!