جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: تلویزیون در دهههای ۴۰ و ۵۰، هم در دانشگاه و هم در زندان، چه از طرف معتقدان مذهبی و چه از سوی روشنفکران سیاسی حتی غیرمذهبی، با خشم و خشونت مواجه بود. آنها میگفتند حرام است و اینها میگفتند تحریم است.
تلویزیون تحریم شده بود، امّا جاذبهاش کموبیش آدمها را به سوی خود میکشاند. هیچکس، هیچگاه نتوانست پشت تلویزیون را به خاک برساند. به قول ورزشکاران، گاهی بازی را با امتیاز باخته، امّا ضربه فنّی نشده است.
اتاق تلویزیون، بند عمومی، ساعت پخش اخبار. تقریباً همۀ زندانیان حاضر بودند. تلویزیون را دشمن میشمردند و حرفهایش را دروغ و دغل. هر خبری که از این دهان برمیآمد، مضرّ حیات دانسته میشد و، چون در گوش فرو میرفت، مخرّب ذات! و انگار همیشه همین طور است.
امّا با این وجود، باز هم گویی سرّی و کششی درمیان بود؛ و چریکهایی که سبیل در سبیل صف زده بودند، زیرچشمی هم که شده، گاهی نیمنگاهی به این الهۀ مدرن میافکندند و زیرلب میغرّیدند. انگار خود تلویزیون هم با بینندگان خشمگینش همین رفتار را داشت.
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظـری با من دلسوختـه بـود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پیاش مشعلی از چهره برافروخته بود
با این وجود، هر شب که «سریال داییجان ناپلئون» پخش میشد، بخش قابل ملاحظهای از همان چریکها و پارتیزانهای مغرور را هم بفهمی نفهمی جلب و جذب میکرد.
ـ «این تلویزیون لامصّب، همان خردجّال است که گفتهاند در آخر الزّمان میآید و با هر مویش سازی میزند.»!
آنگاه با حالتی معلّق میان خشم و اشتیاق (بینیازی و نیاز)، مینشستند و «استخوان لای زخم» ـ سبیل لای دندان! ـ برنامۀ تلویزیونی را تماشا میکردند و حاشا میکردند.
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لــب لعلــی گزیـدهام کـه مپـرس
شبی، اخبار تمام شد. همه رفتند. آوازهخوانی برصفحۀ تلویزیون ظاهر شد، «عود»ی در دست و سرودی برزبان. برخاسته بودم که بروم. «اجتنبوا مِن مَواضع التّهم». مبادا متهّم شوم به خصلتهای بورژوایی و خرده بورژوایی و از این خرده فرمایشات دوآتشۀ خشخاشی که مپرس!
امّا سیمْلرزههای عود با دُرْ گفتههای مولانا و سوزی که از صدای آن مرد میتراوید، مرا میخکوب کرد.
غم غربت آدمیِ خاکنشین که اینک به دست همجنسانش در زندان مضاعف گرفتار شده است، از اعماق جانم فوران کرد.
غمهای همه عالم برجانم ریخت و «ابرهای همه عالم» نیز دردلم گریستن آغاز کرد. هرکسی در ژرفای دل و جان خویش «شمستبریزی» یی دارد؛ اگرچه خودش جلالالدین محمّد مولوی نباشد.
بیهمگان به سر شود، بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود
باغ من و بهار من، خمر من و خمار من
صبر من و قرار من، بی تو بسر نمیشود
جاه و جلال من تویی، مکنت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بی تو بسر نمیشود
گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی
آنِ منی کجا روی، بی تو بسر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
بار غم تو، چون کشم، بی تو بسر نمیشود...
سوز و ساز به اوج رسیده بود؛ و خدا میداند با من چه کرد. گویندۀ تلویزیون در پایان یادآوری کرد که نام خواننده «شهیدی» است. به خود آمدم. چشم و چهرهای داشتم سرخ و خیس. همة تعیُّنها و تشخصُّهای تصنّعی را کنار گذاشته بودم و بیریا میگریستم.
حقّا که تلویزیون جعبه جادوست. میگریاند؛ و نیز میخنداند؛ و چگونه بوده است داستان تلویزیون و خنداندن پس از گریاندن؟
آوردهاند که در زندان قصر، استوارمردی در زمرة مأموران حکومت میزیست با همان درجه استواریاش (!). آن مرد به همان اندازه که هیکل و هیبت داشت، سواد و مواد نداشت. مراد از مواد، درک و فهم ظرائف و لطایف امور بود.
استوار مرادی، همۀ زندانیان سیاسی را خرابکار و قاتل و مجرم بالفطره میدانست و همواره مراقب بود که دست از پا خطا نکنند.
روزی استوار مچگیری کرد و گفت چند نفر از زندانیان مسؤول باید با من نزد افسر زندان بیایند و پاسخ دهند که چرا در ساعات ممنوعه به تماشای تلویزیون نشستهاند. بچهها ناچار رفتند. در حضور افسر خشک و خشن زندان، میان آنان بحث و اختلاف پیش آمد:
- آنچه ما دیدهایم، در ساعاتِ مجاز بوده.
- نه قربان، دروغ میگویند. برنامههای غیرمجاز بوده!
افسر فریاد زد:
ـ استوار! سریع از داخل بند زندان، مجلۀ تماشا را بردار و بیاور، تا معلوم شود.
مجلۀ تماشا جدول برنامههای هفتگی تلویزیون را ثبت میکرد و در نسخههایی که به بندهای زندان داده میشد، توسط مقامات تعیین میشد که دیدن کدام برنامههای تلویزیون برای زندانیان ممنوع است. استوار با احساس پیروزی بزرگ به داخل بندها پرید و فریاد زد: «مجید تماشا» کیه؟
زود با من بیاید که جناب سروان کارش دارند!
زندانیها استوار را میشناختند. همگی خندیدند.
ــ «ما تا حالا زندانییی به این نام نداشتهایم.»
استوار فریاد زد:
ـ نداشتهاید؟ پدرتان را درمیآوریم؟ فراریاش دادهاید خرابکارها؟ بیدینها بیقانونها بیانصافها؟!
جناب سروان، نیست. فرار کرده!
جناب سروان، هاج و واج ماند. شاخ درآورد:
ـ فراریاش دادهاند؟ یعنی چه؟ فقط یکی که نیست؛ چندتا داریم! لااقل یکیشون رو میآوردی!
حالا نوبت استوار بود که شاخ درآورد!
ـ قربان، فرمودید چندتا هستند؟ مگر میشود چند آدم همگیشان به یک اسم و یک فامیل؟!
جناب سروان مجدداً شاخ درآورد!
ـ چی گفتی؟ چند نفر؟ مگر تو دنبال چی و کی رفته بودی مردک؟!
استوار با چهرهای حق به جانب عرض کرد:
ـ قربان، مگر نفرمودید برو مجید تماشا را بیاور؟
جناب سروان دیگر نتوانست طاقت بیاورد. با همۀ ابهّتش رو به دیوار کرد و پشت به بچههای زندانی؛ تا نامحرم خندههای شدید و عمیقش را نبیند! و در همان حال گفت: همهتان بروید فوراً! استوار مرادی، تو هم از جلو چشمم دور شو!
با دیدن چهرۀ خندان افسر و چهرۀ خیط شدۀ استوار، بچههای زندانی شیر شدند. موقع بیرون رفتن از «زیر هشت»، یکی از زندانیها آهسته زیر لب (با اشاره به استوار مرادی) گفت: با عجب آدم خری طرف شدیم!
استوار مرادی که داشت دیگر از فرط ناراحتی مثل بمب منفجر میشد، ناگهان با همۀ غیظ و غضب و با فرکانسِ فریادی بیش از حدود ده ریشتر، گفت: خودت با عجب آدم خری طرف شدی!
حتی آجرهای در و دیوار زندان هم میخندیدند! «طنز» بار دیگر به کمک آمده بود و این جملۀ حکیمانه از آن تاریخ در تاریخ جهان ثبت شد و در زمرة امثال سائره و امثال و حکم دائره قرار گرفت!
پس از انقلاب، استوار را دیدم. گفت: «من واقعاً متشکر هستم که عاقبت یک نفر از چریکها با من خیلی حرف زد و ما را روشنفکر کرد!» گفتم: «استوار، یادت هست؟ با عجب آدم خری طرف شدهای؟!»