به گزارش «اطلاعات آنلاین»، «شاهرخ مسکوب» شاهنامهپژوه و روشنفکر ایرانی که در سالهای دهۀ ۳۰ طعم زندان رژیم پهلوی را چشیده بود، در زمان اوجگیری انقلاب، در پاریس اقامت داشت. او در آن زمان تحت تاثیر روایتهای مکتوب همسرش که با فرزندشان در ایران بود، چند هفته مانده به پیروزی انقلابف به تهران آمد. مسکوب روایت آن روزهایش را در خیابانها و میدانهای مرکز تهران، نوشته است.
در بخشی از نوشتههای شاهرخ مسکوب، به کشف یک شکنجهگاه مخالفان رژیم در خیابانی در مرکز شهر اشاره شده است:
«.. گوشۀ چهارراه ناگهان یک دستۀ شصت، هفتاد نفری جمع شدند. بلندگو داد زد، متفرق شین، شعار دادند، تیر در کردند، متفرق شدند. از چهارراه پهلوی [چهار راه ولیعصر]بهسمت میدان بیست و چهار اسفند [میدان انقلاب]راه ماشینها را بسته بودند. شاهرضا [خیابان انقلاب] خلوت بود. تنها عابران کنجکاو رامنشدنی و چموش مانده بودند. بیشترشان شاد و خندان در دستههای سه، چهار تایی گرم صحبت میگذشتند و همه چیز را میپاییدند.
جا به جا، گروههای ده، پانزده نفری کنار دیوار ایستاده بودند. اعلامیۀ خمینی، جبهه ملی یا دیگران را میخواندند. دیوارها پر از شعارهای «ضد قانون اساسی» بود، چون روی همهشان رنگ زده بودند. ولی جا به جا این شعار به چشم میخورد: ننگ با رنگ پاک نمیشود».
«من این روزها خیلی از قحطی میترسیدم. از پاریس همین فکر آزارم میداد که آریامهر و ارتش جنگاور و دلیرش برای به زانو درآوردن مردم، آنها را از گرسنگی و تشنگی بکشند. از این فاتحان سوم شهریور و دستپروردگان فاتحان ویتنام چنین تاکتیکهای مدرن و بشردوستانهای بعید نیست...»
«.. امروز صبح رفتم سازمان [برنامه] سر و گوشی آب بدهم، گفتند روز چهارشنبه (امروز یکشنبه است) مردم خانهای را در کوچۀ مهتاب خیابان بهار آتش زدند. خانه سه طبقه است. دو طبقه مسکونی بود و زیرزمین سراسری شکنجه گاه بود، با تمام آلات و ابزار شکنجه از تخت آهنی سه طبقه برای گرم کردن شکنجه شونده تا دستگاههای ناخنکشی، شوک برقی، دستبند و غیره. خانۀ خانم «ز» یک کوچه بالاتر است. گفت از چهارشنبه تا حالا مردم دسته دسته میروند تماشا. خودش هم دیروز با چند نفر از همکاران سازمان رفته بود. بچهها علاقهمند شدند که این «موزه» را ببینند. میگفت، خانه، اثاث و دو ماشین جناب سرهنگ را آتش زدند. ولی وسایل زیرزمین برای عبرت آیندگان و روندگان موجود است. اسم جناب سرهنگ را پرسیدم، گفت «زیبانی». نشانیها را پرسیدم، خودش بود؛ همان رییس بازجوهای خودم در لشکر زرهی و قزل قلعه...»