پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۵:۰۷

به یاد یک ناظم مدرسه‌ مرحوم حسین‌ اویسی

در میانه‌ی سال تحصیلی، آن قدر آقا اویسی با‌ من کل‌کل کرد تا یخم ‌وا رفت و شدم یک بچه‌ی چابک و معاشرتی. اصلا روزها به عشق ا‌و مدرسه می‌رفتم.

به یاد یک ناظم مدرسه‌ مرحوم حسین‌ اویسی

محمد علی فیاض بخش: مکتوب ذیل، دلنوشته‌‌ای است که دقیقا سه‌سال پیش، بعد از شنیدن خبر درگذشت ناظم مدرسه‌مان در دوران دبستان نگاشتم و امروز به نشر عمومی می‌سپارم:

امروز شنیدم آقا اویسی از دنیا رفت؛ در آخرین سال‌های هشتمین دهه‌ی عمرش؛ در اتریش. اصلا برایم مهم نبود که در کجا؛ چیز دیگری برایم مهم بود. بغض کردم، دلم ریخت و اشکم سرازیر شد.

از پایان خرداد ماه سال ۱۳۴۵، یعنی در طول بیش از  پنجاه‌و‌پنج سال تا کنون، فقط دوبار دیدمش. یک بار دو سه ساعت، چهره به چهره به گپ و گفت؛ و بار دوم چند لحظه رو در رو در مجلس ترحیم مادرش.

مهرماه ۱۳۴۴ که وارد دبستان شدم، آقای جوانی را دیدم سفیدرو و همیشه خندان و شاد؛ که زنگ‌های تفریح در حیاط مدرسه با بچه‌ها هم‌بازی می‌شد و هم‌سخن.

 گوشه‌گیر بودم و ‌خجالتی. حتی اولین بار در تست مرحوم نیّرزاده برای ثبت‌نام کلاس اول، وسط کار با گریه از اتاق زدم بیرون به دنبال پدرم.

شانس آوردم که به اصرار پدر دوباره مرا تست کردند و بار دوم خوشحال و قبراق با یک بسته کوچک نقل و شکلات از اتاق خارج شدم؛ یعنی قبولم کردند! اگر نکرده‌ بودند، نمی‌دانم سرنوشت بر من چه می‌نوشت. 

در میانه‌ی سال تحصیلی، آن قدر آقا اویسی با‌ من کل‌کل کرد تا یخم ‌وا رفت و شدم یک بچه‌ی چابک و معاشرتی. اصلا روزها به عشق ا‌و مدرسه می‌رفتم. سال دوم، روز اول مهر هرچه چشم انداختم ندیدمش. نمی‌دانم از کدام آقا سراغش را گرفتم که گفت: «رفتن به کشور خارجه برای درس». بعدا فهمیدم آن خارجه، اتریش بوده. کم‌کم بی‌خیالش شدم؛ اما گاه‌گاهی هوایش در سرم می‌پیچید...

میانه‌ی دهه‌ی شصت که معلم مدرسه‌‌ای بودم، روزی یکی از هم‌دوره‌ای‌هایش- که از عشق من به او خبر داشت و نیز از سر لطف با من رفاقت می‌کرد - گفت: «حسین اویسی کوتاه آمده ایران؛ فردا میاد پیش ما؛ خواستی بیا».

با ذوقی غیرقابل وصف رفتم. میزبان در را‌ گشود و‌ گفت: «خبر از آمدنت ندارد. بیا غافلگیرش کن؛ ببین چیزی یاد می‌آورَد». حدود بیست سال از آن سال اول مدرسه‌ای می‌گذشت. وارد اتاق شدم. سلام‌ که کردم، بی لحظه‌ای درنگ، قهقهه سر داد و‌ گفت: « فیاض! تویی!؟ چقدر بزرگ شدی پسر»!

مدهوش شدم.حدود پنج شش سال پیش در مسجد الغدیر دم در ایستاده‌بود. به خاطر فوت مادرش کوتاه آمده بود ایران. از دیدار آن مهمانی حدود سی سال، کمی بیش یا کم می‌گذشت.

در ورود به مسجد، سلامش که دادم گفت: «سلام! ممنونم فیاض جان! لطف کردی»! و من دوباره در حیرت از آن‌ همه ذهن حاضر و آماده. به پای هوش و‌ حافظه‌اش نگذاشتم؛ نه؛ عشق یک سال با او‌ بودن در کسوت معلمی و ناظمی‌ دیوانه‌ام کرد.

امشب برای آقا اویسی، معلم و ناظم یک‌ساله‌ی مدرسه‌مان گریستم. همین مدتی پیش، تعدادی از اعضای خاندان به کرونا گرفتار شدند و از دنیا رفتند؛ متأثّر شدم؛ لیک دریغ از یک قطره اشک...

اما امشب برای آقا اویسی در تنهایی‌ام گریه کردم؛ به‌خصوص آن‌که، فیلم کوتاهی را که دوسال پیش‌ از آسمانی‌شدنش بر سر مزارش در یکی از آرامستان‌های شهر وین از خود پر کرده‌ بود دیدم. با همان شور و نشاط جوانی، اما با موهایی سپید و اندامی نحیف، با خنده و سرخوشی می‌گفت: 

«دوستان! این خانه‌ی جدید من همه‌چیزش آماده‌است؛ الّا یک تاریخ، که باید بر سنگش حک شود؛ کمی صبر کنید»!

نویسنده :
محمدعلی فیاض بخش
گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب